رمان گلوی آرزوهایم رافشارنده قسمت2

ساخت وبلاگ

  قسمـــــــــــــــــــــــت دوم                  leg2

گوشیمو برداشتمو دستمو روی شماره ی سروش فشردم با برقرارشدن تماس صدای سروش توی گوشی پیچید:

-      جونم داداش؟

-      سلام سروش جان خوبی؟

-      ای بدنیستم توئه بی معرفت که یادی ازمانمیکنی

-      به جون داداش گرفتار،اصلاً نمیرسم

-      باشه حالاچیکار داشتی؟

-      هـیچی خواستم امشب باهم بریم بیرون حال وهوام عوض شه

-      من که از خدامه،پس پایه م،حالا کجا بریم؟

-      نمیدونم،هرجاشد،فقط دیرنکن

-      باشه8 اونجام

-      پس تا8،فعلاً..خسته شدم ازبس تو این خونه موندم خوبه یه چند ساعتی با دوستام به سرشه،رفتم یه دوش بگیرم تاآماده شم به ساعت نگاه کردم ساعت 6بود وقت داشتم اماده شم.

       

    *گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگـــــــــــــــیـــــــــــــن*

از توی راهرو صدای ایـوان رو شنـیدم که داشت قرار مدارای شب رو بادوستش میزاشت،خوبه ببین چطوری همه چیز دست به دست هم میده که این نقشه عملی شه،ایول بعدازرفتن ایوان دیگه همه چیز درست میشه،پس بهتره فعلا من این دوروبرا آفتابی نشم تا مشکلی پیش نیاد ،دستی روی سرِ رکـس کشیدم:

-      بریم سگ خوبم که امشب،شب رویایی میشه...

 

             *گــــــــــــــیــــــــــــــــــســــــــــــــــــو*

سرم دردمیکنه،نمیدونم کار درستی کردم که به گرگین یعنی همون برادر ناتنیم که به شدت ازمن بدش میاد، اعتماد کردم یانه؟ولی اینو مطـمئنم که هـیچ موقع نمیتونم تـیمارستان رو تحمل کنم یا وجود ســگ رو روبروم احساس کنم،فرار بـهتر از مرگ تدریجیه،آره حـتماً بهتره،بهتره مگه نه عروسک قشنگم مطمئن باش توروهم باخودم میبرم نمیزارم اینجا بمونی اونا تو روهم اذیت میکنن ولی کورخوندن،من نمیزارم،باشه؟

      *گـــــــــــــــــــــــــــرگــــــــــــــــیــــــــــــن*

یک ساعتی از رفتن ایوان میگذره و من همه چیز رو برای فـرار گیسو آماده کردم یکی از دوستای قابل اعتمادم پشت در وایساده تا گیسو رو به شمال ببره، بالاخـره از تهران تا شمال بازم فاصله هست بهتر از تهرانه.به اتاق گیسو رفتم در رو آهسته باز کردم و داخل رفتم گیسو خوابیده بود دختره ی نـادون هـیچی حالیش نـیست از توی کمدش یک مانتو یه شال و شلوار برداشتم ازخواب بیدارش کردم اول باگنگی نگاهم کرد وبعد که توضیح مختصری درباره ی اتفاقات بهش دادم، سرش رو تکون داد و هیچی نگفت مشغول پوشیدن لباساش شد،درکل گیسو یه دیوونه ی کامل نبود،ولی بعضی وقت ها کنترل روانیشو از دست میدادو قادر به فهم ودرک وقایع نبود.

دستشو گرفتم از در بیرون بردم یه لحظه احساس کردم مادر روتوی راهرو دیدم،برای همین چند لحظه پشت در وایسادیم بعد که شَکَم برطرف شد به سرعت از دربیرون رفتم،ازحیاط باغ مانندبه سرعت گذشتم پشت در رسیدم نگاهی به دوربینای مداربسته ای که ازقبل داغونشون کرده بودم،کردموباپوزخندگیسوروداخل ماشین انداختم وروبه چنگیز گفتم:

-      وسط جاده شمال ولش کن تا اونجا سـعی کن هـیچ اتفاقی براش نیفته،خب؟

-      به جای اینکارا میکشتیش و تموم!

-      حوصله دردسرندارم،اینجوری بهتره،خداروچه دیدی شایدم خودش مرد!..وبعدصدای قهقهه ی من وچنگیز کوچه رو پر کرد که گیسو پیاده شد وگفت:

-      گرگین؟این منو کجا میبره؟

-      یه جای خوب نگران نباش

-      من نـمیخوام برم،توگفتی فرار کنم نه اینکه با یکی برم

-      خب اینم تو رو تا یه جایی میبره از اونجا به بعدش باخودته

-      من نمیخوام باهاش برم!

-      میری،خوبم میری...بعد اونو به زور داخل ماشین بردم،چنگیز هم بلافاصله سوارشد وبه سرعت ماشین دورشد،پوزخندی زدم،خـب اینم ازاین،خدایاشکرت! راحت شدم،ولی خدا بعدشو به خیرکنه!

           *گــــــــــــــیــــــــــــــــــــســـــــــــــــــــــــو*

یه چند باری به شیشه های ماشین ضربه زدم که دیدم نه فایده نداره،اصلاً این نره غول منوداره کجامیبره ؟اینقدردادوبیدادکردم که آخر مرد گنده که قیافه ی وحشتناکی هم داشت،ماشینو نگه داشت وخودش رو از لای صندلی داد اینوروچاقوی دستیش رو روی گردنم گذاشتو گفت:

-      یکبار دیگه جـیغ بزن تا ببینی چجوری خرخره تو پـاره میکنم...اینقدر از بر خورد ناگهانیش جا خوردم که بلافاصله ساکت شدم اونم با عصـبانبیت ازم رو گرفت و مشغول رانندگی شد،تصـمیم گرفتم که دیگه چیزی نگم و با آیـنده ای که پیش رومه مواجه بشم تقریباً وسطای راه بودیم که فکری به سرم زد من نباید کوتاه بیام،من روانی نـیستم، نکنه این یاروبخوادتنها چیز با ارزشی که برام مونده رو ازم بگیره؟نه،نه من این اجازه رو به کسی نمیدم،کمی به جلوخم شدمو به مرده گفتم:

-      میشه نگه دارید؟من یه مشکلی دارم!...ازتوآینه نگاهی بهم انداخت وگفت:

-      چه مشکلی؟

-      بایدبرم یه جایی!... بلندخندیدوبا صدای زمختش گفت:

-      چه جالب،کجا مثلاً؟

-      دستشویی!

-      حرفشم نزن،این کلکا دیگه قدیمی شده

-      خواهش میکنم ازت،من دیگه چیزی برام نمونده که بخوام فـرار کنم مثل اینکه یادت رفته من خودم از اونجا فرارکردم حالا دیگه کجا رو دارم برم؟ ...انگار اصلاً نشنید حرفامو چون گفت:

-      بزاربه شمال که رسیدیم ولت میکنم،هرجاخواستی برو

-      چی؟شمال؟واسه چی؟

-      حرف نباشه،حوصله ندارم...هوف،همون موقع بودکه به یه توالت عمومی رسیدیم که تقریباًبیرون شهر بودخواستم که همه تلاشمو بکنم،پس دوباره گفتم:

-      ببین اینجاهست،خواهـش میکنم...نگاهی به بیرون انداخت وپوفی کشید وگفت:

-      باشه،برو زودبیای ها...لبخند محوی زدمو گفتم:

-      چشم حتماً...خواستم پیاده شم که مچ دستمو محکم گرفت وگفت:

-      وای به حالت یعنی وااااای به حــالـت اگه کار احمقانه ای ازت سر بزنه،متوجهی که،نه؟...سرمو تندتند تکون دادمو گفتم:

-      بله،مطمئن باش...همین که پیاده شدم متوجه شدم که یه مرد پشت ماشین مدل بالایی نشسته و مـدام بوق میزنه،دختر جوونی هم باعجله ازتوالت خارج شد وبه سمت ماشین دوید وگفت:

-      اومدم مهران،چقدر بوق میزنی...وبعدماشین ازجا کنده و باسرعت دورشد،به داخل توالت رفتم تموم پنجره هاشو چـک کردم،کوچیک تر از اونی بود که بتونم ازش رد شم وفرارکنم،کنار در دستشویی از داخل وایسادم وبه صورتم تو آیینه ی کثیف نگاه کردم وبه خودم گفتم:

-      گیسو،هـیچ چیز واسه از دست دادن نداری دخـتر، اونا فکرمیکنن تو روانی هستی ولی توکه میدونی سالمی،پس از تنها چیز با ارزشت دفاع کن،فکرکن فـکـرکن دختر...همون موقع بود که صدای بوق رو شنیدم فهمیدم که باید عجله کنم تا کار از کار نگذشته،نگاهی به دوروبرم انداختم ناگهان چشمم به چیزی رو زمین افتادیه رژلب رو زمین افتاده بود فکرکنم مال همون دختره بود که باعجله رفت سریع خم شدمو از روی زمین برداشمتشو روی آینه نوشتم:

-      خواهش میکنم کمک کنید،این آقامیخوادمنو بدزده  ...سررژلب به آخرش رسیده بودومن خداخدامیکردم که کسی بیاد تابتونه اینوبخونه،صدای بوق هنوز میومد ومن مضطرب تر از همیشه داشتم ناخن هامو میکندم.5دقیقه ای گذشته بود،که صدای در ماشین اومد فـهمیدم که مرده اومده دنـبالم درسـت تو آخرین لحظه بودکه احساس کردم به دررسیده،صدای زنی روشنیدم:

-      هی،هی،هی،کجا؟اینجا زنونست برو اونوَر!

-      خواهرم اون توئه دیر کرده،مـیترسم باش مشـکلی پیش اومده باشه،لطفاً زود صداش کنید،من همینجا وایسادم...میدونستم پشت در وایساده ومن کوچیک ترین حرفی نبایدبزنم پس سکوت کردم ومنتظردختر شدم همین که داخل اومدنگاهی به من انداخت وبا تعجب گفت:

-      عه؟اینکه...سریع دستموروی بینیم به علامت سکوت گذاشتم و به آیینه اشاره کردم،نگاهی به آیینه انداخت وباچشم هایی که ازتعجب گرد شده بود به من نگاه میکرد،بااِلتماس بهش زل زده بودم،همون لحظه چنگیزداخل شدوخواست ضربه ای به پشت دختر بزنه که دختر سریع روبرگردوندوباحالت حرفه ای  باپاش ضربه ای به گردن چنگیز زدکه بلافاصله بی هوش شد،نکنه مرده باشه؟

            *هــــــــــــــــــــــــــــانـا*

نمیدونم یـهو چرا این دختره این شکلی شد؟نگاهی به اون غول بیابونی بی شاخ و دم انداخت بعد با چشمای گرد شده عقب عقب رفت تا به دیوار خورد دستاشو روی گوشاش گذاشت وزانو زده تندتند لباشو تکون میداد و اشکش مثل ابربهار میریخت،نمیدونم چه مرگش شده بود ،جلو رفتمو گفتم:

-      چته؟ها؟چه مرگته خره؟...بریده بریده گفت:

-      کشـتیـش آره؟کشتـیش؟...بابا این دیگه از کدوم گورستونی اومده؟،قهقهه ای سردادمو گفتم:

-      نه باباکجابود؟دلت خوشه هااین هفت تاجون داره معلومه،حالاجدی میخواست بدزدتت؟..قدمی جلورفتم و گفتم:

-      نکنه دروغ گفتی؟هـــوی فراری نباشی؟...تندتند سرشو تکون دادوگفت:

-      نه نه،دروغ نه!فراری نه!

-      جایی روداری بری؟

-      نه!

-      خیلی خب پس صـبرکن من برم دستشویی و بیام بعد یه فکری به حالت میکنم،باشه؟

-      اوهوم،باشه...

 

                 *گــــــــــــــــــــــــــــیـــــــســــــــو*

داخل دستشویی رفت،احساس میکردم قدرت انجام هــیـچ کاری روندارم از طرفی هم فقط خوشــحال بودم که یه دختر قراره بهم کمک کنه،من کـلاً از پسر جماعت و از همه ی مردامیترسم مسببش هم فقط بابامه،اومدن دختر نذاشت بیشتر از این فکرکنم دستاشو که شُست در حالی که اونارو باپشت مانتوش خشک میکرد گفت:

دنبالم بیا...واقـعاً ترسیده بودم،نمیدونستم قراره آخر و عاقبتم چی بشه؟دنباله ی این آینده ی پر پیچ وخم ومزخرف چی میشه؟

رمان عشق وغرور قسمت 7...
ما را در سایت رمان عشق وغرور قسمت 7 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahab344552 بازدید : 241 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 1:59