رمان عشق وغرور قسمت اول

ساخت وبلاگ

رمان کاملاً تخیلی و برگرفته از ذهن نویسنده میباشد،قطعاً هرگونه تشابه اسمی و هرگونه تشابه رُخداد واتفاق، تصادفی وغیرعمد میباشد...ممنون از حُسن انتخابتان.

خلاصه:داستانی پر فراز و نشیب پر از شیطنت و غـرور،دختروپسری که برحصب اتفاقاتی کاری بر سر یک پروژه با هم همـکار میشن و این پروژه سرنشت ساز آینده شخصیت های داستان مارو رقم میزنه و عشـقی ناب رو به وجود میاره که اون غرور به مـحـبـتی خالـصـانه تبدیل میشه اگه بخوایم هندیش کنم این دختر و پسر تو تب عشق هم میسوزنJ و اما فرد سومی که رنـگی به قصه ما میده،نفرتی که تبدیل به عشق میشه وشیطنت هایی که تبدیل به غیرت میشن!حالااینکه بعدها متوجه چه چیزایی ازجمله خواهربودن مادراشون و وجود برادری حرومزاده واسه پسر داستان ما میشن رو باید بخونـید تا مـتوجه بشید!مثلثی عـشـقی،دو برادر عاشـق یکی،خیانـتی که صورت نمیگیرد،قضاوت هایی بیجا و شاید از این جهت رمان آموزنده باشه که بی دلیل قضاوت نکنید! چه کسی پیروزمیدان است؟،عشقی که به دوری می انجامد و سرانجام مانند همه رُمانا وصال است اما وصالی عجیب ومتفاوت!

غـرور،شیـطنت،مهربانی های عجیب،عـشـق،دوری، خیانـت،جدایـی،تنهایی و سرانجام وصال را در را در این رمان میخوانید.

*باماهمراه باشید* خوش میگذرهJ

شخصیت ها:*آراد و آیلین*

عشق وغرور

به نام تک نوازنده گیتار عشق               

تحمل کردن قشنگه
اگه قرار باشه یه روزی به تو برسم
انتظار آسونه
اگر قرار باشه دوباره تو رو ببینم
زندگی شیرینه
اگه قرار باشه دستاتو تو دستام بگیرم
مشکلات حل میشه
اگه قرار باشه روزی به پات بمیرم
اشک هام به لبخند تبدیل میشه
اگه یه بار ببوسمت
و لبخندهام دوباره به اشک
فقط اگه ببینم خیال رفتن داری
اما بدون
دوستت دارم
از پشت این همه
فاصله
از پشت این همه حرف
دوستت دارم تا بی نهایت عشقم

وخوشحالم که دراین کره خاکی جایی نفس میکشم            

که توهم نفس میکشی                                       

ومن ازهمان نفس هایت نفس میکشم   

 تو باش هوایت،بویت برای زنده ماندن کافیست              

                       قسمت اول:

- اه،آقامن این حرفا حالیم نیست زدی ماشینم وله ولبرده کردی    

- خیلی خب خانوم شماهم،خیابون رو گذاشتی روسرت حالیته؟    

- به شما چه؟دلم خواست اصن زنگ میزنم پلیس .....گوشیموآوردم بیرون که زنگ بزنم که...

– اِ،خانوم وایسین خودمون باصحبت حلش میکنیم چرا دیگه پای پلیس روالکی میکشین وسط؟ 

- الکی؟،واسه اینکه شماحرف حساب حالیت نیست   

- نه خیر خانوم من حالیمه شما از پشت اومدی زدی به ماشین من 

-اِ،آقا شما دنده عقب گرفتید اومدید خوردید به ماشین من مگه کوربودید ماشین منو ندیدین  

- شماکه من جلوتون بودم چرا ندیدی؟   

- نه خیر تو حالیت نیست صبر کن...بعد صدام رو بلند کردم و بادیگاردم که تو ماشین خودش بود رو صداکردم بادیگاردم امروز منو نرسوند آخه خودم میخواستم پشت فرمون بشینم رانندگی کنم که اینجوری شد بادیگاردم هم با ماشینش منو تعقیب میکنه،و پشت سر من میومد بالاخره بادیگارد رو واسه این روزا ساختن دیگه،صداش زدم...

- حامد...سریع وبدون هیچ صبری ازماشین پرید بیرون و اومد پیشم 

- بله،بله خانوم چیزی شده...اخمام رفت تو هم و گفتم:

– آخه کوری نمیبینی ماشینم رو این آقاچیکار کرده خسارت هم نـمیده،زنگ بزن پلیس ...این حامد گوربه گور شده هم رفت طرف این پسره،اه اه اه اه...

- نه حالا چه نیازی به پلیس هس خانوم صادقی ...آآخخ بزنم لت و پارت کنم بی بادیگاردبشم الهی،اوفففف.

بالاخره بعد ازیه عالمه دعواومرافعه منوراضی کردن که از خسارت ماشینم بگذرم با عصبانیت تمام در ماشین روکوبوندم به هم وپیش به سوی شرکت...بنده آیلین صادقی هستم یکی از دانش جویان ارشد انرژی هسته ای و چون از مقام ها وسمت های بالایی برخوردارم بادیگارد هم دارم که نکنه بلایی سرم بیارن خخخ،J23سالمه امـا چون از اون تیزهوشاش بودم طی 4 سال دانشجوی ارشــد شدم در حال حاضـر هم توی شرکت آقـای ترکاشوند که یک شرکت تکنولوژی هسته ای هسـت کارمیکنم آقای ترکاشوندهم رفتن یکسال آلمان وچون من معاونشونم تواین یک سال ریاست روبه عهده ی من گذاشتندبایدبرای گرفتن مدرک ارشد یک پروژه ی تحقیقاتی در مورد اورانیوم برای استادشایسته بیارم،بهترین استاد دانشگاه هس بامن که خیلی خوبه،تازه استادخصوصیمه همیشه هم پروژه هام روکه بهش میدم نفراول میشم... خب برمیگردیم سر اصل مطلب داشتم میگفتم توی ماشین نشستم وگوشیم هم شروع کرد به زنگ زدن ،نگاهی به صفحش انداختم که شماره مامی جـون روش ظاهر شد:

– الوسلام مامان جونم خوبی؟  

- سلام عزیزم خوبم خوبی؟   

- منم خوبم مامان جون بفرما   

- مامان جان امشب دیگه بایـد بیای اینـجاها واست قـورمه سـبزی درست کردم که غذای مـورد علاقته ها نگی کار دارم اِل شد وبل شد من این حرفا حالیم نیست زمین به آسمون برسه آسـمون به زمین برسه بایـد بیای یک ماه ندیدمت اصلاً تقصی رمنه که گذاشتم خونه واسه خودت بخری و از پیش مابری...و شروع کرد به گریه کردن... وای آخه مادر من چرا گریه میکنی من اینقدر عصبانیم که حوصله ی گریه ی شما رو ندارم به خدا گریه نکن دیگه میون گریه هاش گفتم:

- مامان قشنگم آخه مگه من گفتم نمـیام؟ که شماعَذاگرفتی فدات شم میام خوبشم میام عزیزم

- قول بده آیلین مامان قول بده عسلم

- قول میدم قوووووووول مردونه باشه؟ خوبه؟

- باشه گلم مواظب خودت باش

- همچنین بایییییی...........گوشی روقطعیدم بعد یه ربع به شرکت استاد شایسـته رسیدم که پروژه این 6ماه اخیر رو هم بهشون نشون بدم، پوشه رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم طـبق معمول بادیگار قـُل چـماقم هم از ماشین خودش پیاده شد ودنبال سرم راه افتاداینقدرعصبانی بودم که فقط باهام حرف میزدی پاچـه میگرفتم در حد لالیگا،توی راهرو یه3،4تا پسر سوسول و عوضی که حتی نمیدونن من کی ام؟و چه مقـامی دارم یه عالمه لوس بازی برام درآوردن ومن باعصبانیت والبته خونسردی جوابشونو میدام وتاکه میفهمیدن پزشک هسته ای هستم ویه عالمه مقام ومنصب دارم واسم تعظیم میکردن و تامیفهمیدن حامد بادیگاردمه که دیگه فرار میکردن خخخJ...آخه حامدخیلی گنده منده وچاق وچهارشونه باهیکلی ورزشکاریه....داشتم از پله ها بالا میرفتم که برم اتاق استاد که یهو گرمپ خوردم به یه پسره ی سوسول ودست و پاچلفتی که سرِ واموندش تو گوشی بود وندید و تموم زحمتای منویعنی پوشه پروژم رو ریخت رو زمین وشروع کرد به گفتن ببخشید وعذر میخوام اینقدراعصابم خوردخاک شیر شد که خدا میدونه 

- اه،آقا کوری من وهیچ این بادیگارد خرسم و که دیدی 

- خانوم ببخشید عذرمیخوام

نشستم روی زمین که برگه های پخش وپلاشده ی  روی زمین جمع کنم تازیر پای مردم پاره نشدن ومن بیچاره نشدم،اون پسره هم نشست...سریع بااخم زل زدم به چشماش که بنده خداترسید یه خورده همون جورنشسته رفت عقب تروباصورتی ترسیده نگام کردسریع سرش وانداخت پائین تا برگه هاروجمع کنه امامن چشم ازش برنمیداشتم هر4،5 ثانیه هم از زیر دستش یه نگاه سریعی میکرد ببینه هنوز دارم نگاش میکنم یا نه بیچاره خیلی ترسیده بود،صدامو انداختم ته سرم وبادادگفتم:

- آقا ببخشید به چه دردمن میخوره تموم زحمتامو ریختی روزمین

 - خب خانوم گفتم که ببخشید عجله داشتم خب

- من نمیدوم توچی گفتی برداربرگه های منو عین روزاول تحیلم بده...پسره رنگش قرمز شد واخماش رفت توهم عین خودم صداش روبردبالا و باداد گفت:

- آخه خانوم حرفا میزنی چجوری عین روز اول بدمت وقتی ندیدم روز اول چجوری بودن؟ ...دیگه همه ی مردم دورمون جمع شده بودن وانگارکه داریم واسشون نمایش تئاتر بازی میکنم سیخ وایساده بودن ونگاه میکردن هیچ کدوم هم جرات نداشتن بیان ماروجدا کنن بیچاره ها همه ترسیده بودن بس که مادوتا داد زدیم...صدامو بلندترکردم وگفتم:

- خب کورشی سرت وازتوی گوشی واموندت بیاری بیرون نخوری به مردم

امااون ایندفعه ولوم صداش روآوردپائین وگفت:

- خانوم بخدا من دیرم شده بزار برم

بادادگفتم: - نه،امکان نداره...بادیگارده ماداریم 3ساعته داره من واین یارو رونیگا میکنه بجای اینکه بیادطرفداریم کنه مردم بادیگارد دارن مام بادیگارد،اه.بااین پسره ی چلغوز هم یه عالمه دعوا کردم تاازگیرم در رفت،فرارکردازدستم بیچاره.

من که گیربدم ول کن نیستم ببین من این کارا رومیکنم تااین جوونا هی سرشون وتو گوشی نکنن آخرسرهم پسره قول داد دیگه داره راه میره گوشی دستش نگیره...ازپله ها رفتم بالا که آرمان رودیدم آهان آرمان کیه؟آرمان نامزدمه البته یه جورایی،2ماه پیش اومد خواستگاریم امامن گفتم باید فکرکنم تواین دوماه هم اگه خیلی بهش فکرکرده باشم یک یادوساعته،آخه وقت ندارم که،خلاصه دیدمش که بعدازسلام واحوالپرسی بهم گفت:

- دوماه قراربودفکرکنی فکرکردی؟؟...حالاچی بهش بگم؟

- راستش آرمان توکه خودت میدونی چقدرسرم شلوغه راستش هنوز نه فکرنکردم میشه یه هفته دیگه بهم مهلت بدی؟

- دوماهه فکرنکردی تویک هفته میتونی فکر کنی؟...سریع گفتم:

-آره میتونم،توکه دوماه صبرکردی این یک هفته هم روش... آخه پسرخوشگل وخوش تیپ وهیکلیه نمیتونم ازش بگذرم من راستش بخاطر درسم تاحالا هرچی خواستگارخوب وبد داشتم رو رد کردم اماانصافا ازاین  یکی نمیتونم بگذرم همه چی تمومه والا ولی خب یه صفتای بدی هم داره که بعدا بهتون میگم،باناراحتی باشه ای گفت ورفت  من که به سرعت نور از جا کنده شدم به سمت دفتراستاد شایسته درزدم و واردشدم:

- سلام استادحال شماخوبین؟ .....استادسرشوازتوبرگه هایی که رومیزجلوش بودن بالا اوردوعینک مطالعشو ازرو چشاش برداشت وگفت:

- به به سلام خانوم صادقی ماکه خوبیم شما چطورین؟

- منم خوبم استاد به لطف شما،استاداومدم پروژه روبدم...پوشه روروی میزاستاد گذاشتم:

- بفرمااستادنگاش کنیدببینیدخوبه....استاد لبخندی زدو نگاهی به من ونگاهی به پوشه انداخت وگفت:

-چشم،ولی خانم صادقی حتی اگه مثل همیشه نفراول بشی دیگه من نیستم باهات تمرین کنم ...یه لحظه بادادگفتم:

- یعنی چی استاد؟...وای خاک توسرم آبروم رفت سراستادم دادزد یک نمره ای بهم بده که دیگه تودانشگاه رامم ندن سریع گفتم:

- ببخشیداستادولی اخه من این موقع سال از کجابگردم استادپیدا کنم...بعدهم بایه لحن مظلوم وخودشیرینی گفتم:

- اون هم استادی به خوبی شما؟...استادیه لبخندی زد که فهمیدم کارمو درست انجام دادم خداروشکر،استادگفت:

- راستش من بایدبرم روسیه تدریس کنم پسرم هم تورشته ی خودم درس خونده ومیتونه بهت کمک کنه این مدت اخیر هم که من سرم خیلی شلوغ بود وداشتم کارای ویزا واینجور چیزا روانجام میدادم ونمیرسیدم پروژه ها رو تصحیح کنم دادم به پسرم اون امضا کرد یعنی این دوسه تا پروژه اخیرتوکه نفراول هم شدی روپسرم تصحیح کردپسرم میتونه باهات همکاری کنه درسته استادنیست امادوسه ترم ازتو بالاتره ودرسای توروخونده وبلده ومیتونه پروژه ات روهم انتخاب کنه وتوبازهم میتونی نفراول شی دخترم...بعدصداش روبلندترکرد و پسرش روصدا زد:

-آراد،آرادجان پسرم

- بله بابا؟

- یه لحظه میای پائین پسرم کارت دارم

- اومدم بابا...یه دو-سه لحظه ای گذشت که چهره ی پسری توی در نمایان شد ازنوک پاشروع کردم به برانداز کردنش کفشای اسپرت مشکی-قرمز،شلوارجین سورمه ای،تی شرت سفید،وای چه بازوهایی داره این،عجب هیکل ورزشکاری،این پسره این همه ماهیچه روازکجا آورده؟؟؟عجب قدی فکرکنم والیبالیسته یادم باشه بعدن از استادبپرسم پسرش والیبالیسته یانه صورتش نه خیلی سفیده نه خیلی سبزه،لبای قلوه ای خوشگل،وای خاک توسرم من چرااینقدرهیز شدم جدیداً؟ چشات ودرویش کن دختر،نمی تونم کهJ داشتم میگفتم بینی متوسط وچشای،وای نه چشاش  خیلی خوشگلن من نمیتونم دست از سر چشاش بردارم های ملت کمکم کنین چیکارکنم من الان غرق چشای این بشرشدم باید چیکارکنم نمیتونم دست بردارم چشاش عسلی مایل به سبزن خیلی قشنگ وناز بامژه هایی همچون سایه بان ابروهاش روهم برداشته خیلی بهش میان...دست از برانداز کردنش برداشتم درکل خوشگل وخوش هیکل انصافاًخوش تیپم هستا...یه نگاه کلی هم بهش انداختم وای پسرابروهات چراتوهمن بخند پسراینجوری وسط ابروهات خط میفته یه نگاه کلی دیگه هم بهش انداختم که ببینم چرا اخم کرده...ا خاک به سرم وای اینکه اون پسریه که پروژه ی منو پخش زمین کرد... اه... لعنت ،چه روزگندیه امروزاوفففف من غلط بکنم با این پسره تمرین کنم وباهاش همکاری کنم، عمرا...بگوچرا اخماش توهمه این زودتر ازمن ،منوشناخت وتامنودید اخماش رفت توهم اومد کنارپدرش دست به سینه وایساد ویه اخم توپی هم به من رفت وروبه باباجونشون گفتند:

- جانم بابا؟...یعنی به جان خودم اگه این پسر استاد نبودا خفش میکردم الان بیشعورعوضی به من چشم غره واخم میره کثافت...یعنی این چند ماه آخر این دست وپاچلفتی کور پروژه ی منو تصحیح میکرد،ببین خدایامارو به چه روزی کشیدی...باحرف استاد دست ازفحش دادن به این آرادخان کشیدم...

- آرادجان پسرم ایشون خانوم صادقین همون خانمی که خیلی دوست داشتی ببینیشون وهمیشه میگفتی ازیک خانم بعیده این همه زرنگ باشه وپروژش خوب باشه همون شاگردی که همیشه

پروژش اول میشه تواین مدتی که من میرم روسیه توبایدباایشون همکاری کنی قبلا که بهت یه توضیحاتی دادم البته الان پروژش رونیگا میکنی اگه مثل همیشه اول شداون وقت توهم باید کمکش کنی...آرادقیافه ای شبیه میرقضب به خود گرفت که من که از هیچ کس جز خدا نمیترسیدم یه لحظه ازش ترسیدمو نزدیک بوداز حال برم باترس بهش خیره شدم باخشم بهم نگاهی انداخت که گفتم الانه که بیاد بخوره منو تامنو تواون وضع ترسیدن دیداخماش بیش ازپیش رفت توهم وباعصبانیت تمام گفت:

- بله باباجان من خیلی مشتاق دیدار ایشون بودم شماهم بهم توضیحاتی داده بودین ولی بابا جان من اگه میدونستم بااین خانوم بی حالا هرچی باید همکاری کنم اصلا امروز شرکت نمیومدم،بابامن بااین دختره ی بی،اه حالا هر چی من باید بااین همکاری کنم؟عمراً ........وای منوبگیرید تانرفتم این دیوونه رونکشتم پسره ی چِش وَزَقی چجوری درمورد من حرف میزنه دعا کن آقاآراد دعا کن دستم بهت نرسه دعاکن بامن یه جا تنها نشی که خونت گردن خودته دراکولا...استادگفت:

- توغلط میکنی پسره ی بیشعور میدونی این دختر کیه که درموردش اینجوری حرف میزنی بی ادب..آی حال کردم ممنونم استادازطرفداریتون انشاالله جبران میکنم...بعد استاد روکردبه من وادامه داد:

- عذرمیخوام خانوم صادقی

- نه خواهش میکنم اختیاردارین...هنوز میخواستم ادامه بدم که آرادعین چی؟پرید وسط حرفم پسره ی بی تربیت ازاستاد شایسته استاد مملکت بعیده اینجور پسر بی تربیتی روتحویل جامعه بده راستش یه لحظه هم شک کردم بین اینکه این دیوونه پسر استاد شایسته هس یانه بعدکه خوب فکرکردم مطمئن شدم پسراستاده چون استاد دوراز جونش مرض که نداره دروغ بگه بعدشم ازشباهتاش بااستاد متوجه شدم پسرشه ...خب داشتم میگفتم یهوعین چی؟ پرید وسط و گفت:

- مثلا این دختره کیه که اینجوری تحویلش میگیرین بابا؟اصن هرکس مهمی هم میخواد باشه ،باشه واسه من یه بی ادبه...وایییییییی دارم خونمو میخورم ازدست این یاروعوضیه چقدر این پرروئه،استاد گفت:

- اِ،پسرچی داری میگی ادبت کجارفته زبونتو گازبگیرببینم چرادرمورداین خانوم اینجوری صحبت میکنی چی شده که میگی بی ادبه هان؟ ...آرادخره هم نه برداشت  ونه گذاشت ماجرای امروزصبح روبه استادگفت که من ازخجالت سرم ازتویقه ام بیرون نمیومد

آراد:- بابابگوچی نشده،من توراهروسرم تو گوشیم بود داشتم یه پیام واجب به گلناز میدادم که به ایشون برخورد کردم ومتاسفانه پوشه ی ایشون ریخت رو زمین باباجان ببخشیدا ولی ایشون کله ی منوخوردن هی میگفتن پوشه ی منو به روز اول خودش برگردون پوشه ی منو به روز اول خودش برگردون آخه مگه من روز اولشو دیده بودم...وای پسره ی مزخرف آبرومو جلو استاد برد،باشرمندگی به استادنگاهی انداختم وبعد سرموانداختم پائین بالحنی که بوی مظلومیت وشرمندگی میدادگفتم:

-استادعذرمیخوام من فقط میخواستم کاری کنم که ایشون دیگه موقع راه رفتن گوشی دستشون نگیرن قصد اذیت ایشون رونداشتم به خدا، ببخشید..قیافه ی مظلوم وحق به جانبی به خود گرفتم وبه استاد زل زدم که آراد دهن باز کرد وگفت:

- بایدازمن معذرت بخواین نه ازباباخانوم  صا...هنوزفامیلم وکامل نگفته بودکه استاد پریدوسط حرفش وگفت:

- اتفاقا خوب کاری کردین خانوم صادقی چیه این گوشی بچه های این دوره دستشونه کار و زندگیشون گوشیه...یه نیم نگاه به آراد انداختم که ازعصبانیت داشت خودخوری میکرد و رومو گردوندم طرف استادولبخند مهربونی بهش زدم که آراد منفجر شدوگفت:

- اِ،باباشماهم که رفتی طرف این خانوم باشه باباشماهم؟

- بله من هم...آخ جون خوب این نره غولِ،غول تَشَن داره حرص میخوره خخخ

آراد:- ا،بابامن به گلنازپیام دادم همین... استاد اخم ساختگی کردوسریع گفت:

- خبه خبه ادامه نده حالاهم پروژه ی خانوم صادقی ونگاه کن ببین خوبه یانه که اگه خوب باشه بایدباهاشون همکاری کنی...آراد دوباره ازعصبانیت عین لبوسرخ شدوباچشم غره خیره شد به من که من ترسیدم خودمو خیس کنم به خاطر همین سرموانداختم پائین که فکرکنم عصبانیتش بیشتر شد چون گفت:

- نگاه میکنم ولی همکاری به هیچ وجه...وای خدایاببین منو به کی محتاج کردیا پسره ی خر میبینه من محتاج کمک کردنشما این موقع سال هم استادگیرنمیاد این اداواصولا رواز خودش درمیاره اوففف...استادگفت:

- توغلط میکنی هرکاری که من گفتم انجام میدی حرفم نباشه...بعدتقریبا باداد گفت:

- فهمیدی؟....آراد که بااون قیافش که من ازش میترسم این دفعه اون ازباباش ترسید نه بابا دمت گرم استادایول جذبه رو خوشم اومد ممنونم استادجووووون...آرادسرش وانداخت پائین حسابی خیت شدوزیرلبی چشمی گفت ومنم لبخندمتشکرانه ای به استادزدم که استادهم لبخندزیباومهربونی تحویلم داد...آرادپروژه روازدست استادگرفت وباغرور یه نگاهی به پروژم انداخت ویه پنج دقیقه ای خوندش ومحکم کوبوندش رومیزوگفت:

- اه،چه افتضاحه...پسره  مزخرف خودت افتضاحی بااون هیکل غول تَشَنت عوضی،هههه من که میدونم بخاطری که بامن همکاری نکنی این حرف وزدی ولی من کاری میکنم پشیمون شی نمیزارم بخاطرتوی گودزیلای بی سروپا پروژم اول نشه صبرکن...یه لحظه کاسه ی صبرم لبریز شدوتقریبا بادادگفتم:

- ا،افتضاح خودتی پسره ی الدنگ،اصلا استاد خودتون پروژمو نگاه کنیدازهمیشه هم بهتر شده...چشمای استادواون پسرش شده بودن اندازه ی دوتا دیب دمنی{سیب زمینی}ازطرز حرف زدن من تعجب کرده بودن راستش خودمم تعجب کردم واسه یه لحظه اختیار دهنمو از دست دادم لعنت به دهنی که بی موقع باز شه ...ناخوداگاه دستمو جلوی دهنم گرفتم چشمام که مطمئنم الان  توشون شرمندگی حسابی شناوره ...ولی استادمهربون ترازاین حرفاست سریع بحث وعوض کردوگفت:

- ا،آرادتوکه همیشه ازتحقیقای آیلین خوشت میومد وبرترشون میکردی چی شد؟...آراد هنوز ازتوشک حرفای من بیرون نیومده بود بخاطر همین همونجورکه باتعجب به من خیره شده بود گفت:

- آیلین دیگه کیه؟...استادیه خنده ی کوتاهی کردوگفت:

- خانوم صادقی دیگه...یه مکثی کردوگفت:

- اهان ،الانم ازبقیه برتره امامن حاضر نیستم که بااین خانوم همکاری کنم...خیلی دلتم بخوادپسره ی عوضی

استاد:- ببین پسرم کاری نکن یکی مثه آیلین واست پیداکنم زنت بشه ها...آراد سِگرمه هاش رفت توهم وبلند جوری که زمین بلرزه گفت:

-ای باباپدرمن شمام که تاماحرف میزنیم پای زن گرفتن مارومیکشی وسط

- مگه دروغ می گم28 سالته پس کی میخوای زن بگیری پیر شدی پسراصلا همین آیلین خوبه دختر پاک ونجیب وباجذبه ودرسخوان وخوشگل و خوشتیپ ومهربان وخداروشکرباخدا،ببین اگه دست ازپا خطاکنی میبندمش به ریش خودت ... توکل مدتی که استاد داشت این حرفا رومیزد آرادکه نزدیک بودشاخ دربیاره منم دست کمی ازاون نداشتم جمله ی آخری روکه گفت میبندمش به ریش خودت دیگه طاقتم طاق شد یعنی چی این چه طرز حرف زدنه میبدنمش به ریش خودت مگه من ترشیدم که اینجوری این پیرپسرت و میچسبونی به من بااخم وتوام بادادگفتم:

- استادببخشیدا ولی این چه طرز صحبت کردنه این حرفا چیه میزنین...آرادهم عصبانی تر از من گفت:

- راست میگه بابا...استادهم دورازجونش باکمال پررویی گفت:

- راست میگم دیگه...نه این استاد ما تا یه جیغ وداد درست وحسابی ازمن نشنشوه دست بردار نیست دهن باز کردم تا حرف زنم که آرادگفت:

- بـااابــااا...البته بگما جوری گفت بابا که من دستم ناخوداگاه رفت سمت گوشم واستاد یک متر ازرو صندلی پریدبالازمین هم3/4 ریشتر لرزید...آراد رفت توی بالکن وایساد،استادهم پروژمو برداشت وشروع کرد به خوندن،خواستم بشینم که استادگفت:

- نشین....باتعجب گفتم:

-  بله استاد؟؟

- میگم نشین بروکنارآراد توبالکن وایساده

-آخه واسه چی استاد؟

- 20سوالیه برودرمورد پروژت باهاش صحبت کن

- آخه استاد

- آیلین برو...ایییییش این استادماهم گیر داده حالا اه الان این پسره میگه چه دختره ی کَنه ای هستم من،با زور واصرار استادرفتم کنارش وایسادم که آرادباعصبانیت زل زد بهم ،زیرنگاه های عصبانیش یه خورده ترسیدم اما درکل آدمی نیستم که بترسم سریع خودمو جمع و جورکردم ومنم بهش اخم کردموزل زدم تو چشماش ،خودمونیم ولی این چشاش نیروی جاذبه داره ها،آراداز نگاه های خیره ی من عصبانی تر شد وگفت:

- چیه؟چرااومدی اینجا برو یه جادیگه وایسا چراهرجامیرم میای...واپسره توهم فانتزی میزنه ها من همش یه باراومدم کنارش یه جوری میگه همش انگار30 ساله همدیگه رومیشناسیم

آیلین:- وامن همش یه باراومدم کنارتون

- چرااومدی؟....باکمال پررویی گفتم:

- خریدی؟...با یه لحن محکمی گفت:

- بله سندش به نام منه ودرحال حاضردست بابامه...ویه پوزخدی هم زدمن هم کم نیاوردم وگفتم:

- اومدم هوا بخورم

- این همه جا واسه هواخوردن بروبالکن اونطرفی چرااومدی کنارمن...این پسره هم داره دنبال دعوا میگرده ها،اه هی منوخیت میکنه

آیلین:- اه،خب استادگفت بیام منم گفتم نه ولی گفت بروپیشش یعنی بیام پیش توفکرمیکنی خیلی خوشم میادازت حالاکنارت هم باشم...وبعد به بینیم چینی دادم وبادست خودمو باد زدم، بالکنش کوچیک بود،آرادیه قدم به سمتم برداشت نزدیک بود به هم بچسبیم فاصلمون نزدیک5میلی هم نمیشد نفساش به صورتم میخورد داشت ازعصبانیت منفجرمیشد نفساش که به صورتم میخورد صورتم مورمور میشد داشت دندوناش روروی هم میسابید که ازعصبانیتش کاسته شه واخماش هم بدجوری توهم بود وای این چرا اینقدربه من نزدیک شدنکنه میخواد ازهمین بالا پرتم کنه پائین واییییییییی میدونین ماطبقه ی چندیم؟؟؟؟؟؟؟طبقه ی 23اگه پرتم کنه پائین من میمیرم یه نگاه وحشت زده به پائین ویه نگاه غلط کردم ببخشیدهم به آرادانداختم،خشم بدجوری تو چشاش موج میزنه خدایا خودت کمکم کن من هنوزجوونم مادرم آرزوی عروس شدنمو داره،آرادیه پوزخند زد و گفت:

-     پس برو اگه ازت خوشم نمیادهمکاری روقبول نکن...وای حالا چه خاکی توسرم کنم من این موقع سال ازسرخاک عمه ی نداشتم استاد پیدا کنم؟آراد هنوز هم روم خم بود دماغا مون چسبیده بودن به هم صورتمو بردم عقب تر این چرانمیره عقب نکنه هنوز قصد داره منو بندازه پائین ازشرَم خلاص شه دوباره یه نگاه ازروی ترس به پائین ویه نگاه هم به آرادانداختم که پوزخندزد گفت:

-     نترس نمیندازمت پائین...اخیییییش  نه پس  قاتل نیست ولی این چجوی فکرمنو خوند؟؟کف دست راستمو گذاشتم روسینه ش وهلش دادم عقب که گفت:

- پس قبول؟...باتعجب گفتم:

- چی قبول؟

- اینکه میزنی زیرهمکاری مون...وای اصلا یادم رفت، چیکارکنم، سریع بدون فکرکردن گفتم:

- آخه آقاآرادمن این موقع سال استادازکجا پیداکنم ولی باشه اگه  شمامیخواین منم میزنم زیرهمکاری مون...بایه لحن مظلومی گفتم که خودسنگ دلمم، دلم سوخت حتماآرادهم دلش سوخته الان  میگه اشکال نداره باهات همکاری میکنم ولی بایه لحن مسخره وخونسردی گفت:

- پس برو...دوستان عزیز رسماخوردم تو دیوار... داشتم میومدم که استادصدام زد:

-آیلین جان دخترم...یه نگاه به آرادکه از حرص مثه لبوسرخ شده بود انداختم که داشت از حسودی میترکید،سرفه ی مصنوعی کرد که صداش رو صاف کنه و سعی کرد با لحنی که خونسردیش رونشون میدادحرفشوبزنه اماحسودی روازتوچشماش میشدخوند کلا حرفاش بوی حسادت میداد پسره ی حسووووووود، گفت:

- بابااینقدرکه شماواسه آیلین خانوم نوشابه بازمیکنین براگلنازباز نمی کنیدا؟؟ ....اییییییش حسود...استادهم نه برداشت و نه گذاشت گفت:

- خب معلومه دختربه این خوبی تازه انشالله عروسم هم میشه...خون خونمو میخوردآرادکه داشت ازعصبانیت دستاشو فشارمیدادولی در ظاهر اصلامعلوم نبود یه لحظه ازذهنم گذشت الان منو استادوهمراه میلُبونه ولی نه هرچی باشه ادم خوار نیست ازفکرم خندم گفت اما خندمو قورت دادمو سعی کردم منم عین آراد عصبانی باشم که یهو فکر نکنه ازحرف استاد خوشم اومده ،الهی بمیرم پسر نگاش کن کارد بزنی خونش درنمیاد ازعصبانیت داره میترکه نترس الان پشتت درمیام فکرکردی من خیلی خوشحالم الان،به پشتبانی ازآراد منم یه اخم توپی واسه استاد رفتم که لبخند رو لبش ماسید وبه سرفه کردن افتاد خندم گرفته بود درحدلالیگاولی خودمو نگه داشتم،به آرادنگاه کردم که یه لبخندبهم زداین لبخندیعنی تشکر بایدم تشکر کنه پس چی فکر کرده عین بُت وایمیستم بشم زنش خخخJ منوباش ... استاد بعدازسرفه ادامه داد:

- برابو،عالی،وری گوودخیلی پروژت خوب بود قبول مثل همیشه اول..منم خرکیف،عین بچه ها پریدم بالا دستامو کوبیدم به هم ویه جیغ کوچیک ازخوشحالی زدم وگفتم:

- ممنون استاد...دوباره شروع کردم به دست زدن وخنده وخوشحالی کردن که نگام افتادبه این برج زهرمار که عین بُت منو نگاه میکرد، اوه اوه بیچاره شدم الان فکرمیکنه خیلی خوشحالم ازاینکه قراره باهاش همکاری کنم بیچاره نمیدونه منه بدبخت چقدر واسه این پروژه زحمت کشیدم که،خلاصه اخماش که توهم بودوداشت به منواستادنگاه میکرد لبخند رو  لبم ماسید سیخ وایسادم که باعث شداستاد بزنه زیرخنده ...زیرلب ببخشیدی گفتمو ساکت شدم که آرادگفت:

- خانوم به نظرمن شما بیشترشایستتونه برید مهدکودک تادانشگاه...چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟پسره ی دراکولا میبینه جلو باباش هیچی نمیتونم بهش بگما این کارا روبه سرمن میاره دارم واست بالاخره که مجبوریم همکاری کنیم وپدرت هم میره روسیه منوتو تنها میشیم بلایی به سرت بیارم  صبرکن فقط صبررررررررر،سعی کردم با محترمانه ترین لحن ممکن جوابش روبدم که ضایع شه وهم استاد خیت بشه ازاین جوربچه تربیت کردنش ایییییییییش بنابراین گفتم:

- نظرلطفتونه آقای شایسته...خخخ داشتی نه  جون من کیف کردی؟

آراد:- میبینم که مودب ترشدین آیلین خانوم تو بالکن یه جوردیگه بامن صحبت میکردین... بیاپسره ی پررو تاآبروی منو جلو استاد نبره دست بردار نیست...ایش،خداخیر بده به استاد که پرید وسط بحث ماوگرنه آبروم میرفت استاد عزیزم گفت:

-     خب آراد جان گوش بده من ساعت5عصر پرواز دارم به روسیه پروژه آیلین جان هم که  برترشدتوی یک  ماهی که من نیستم خوب ازش مواظبت میکنی ازجونت هم بیشتر ازگلنازهم  بیشتر وخیلی هم خوب باهاش همکاری میکنی و توکاراش بهش کمک میکنی الان هم من دارم میرم خداحافظ آیلین جان مواظب خودت باش ..اومدم جواب بدم که آرادگفت:

-     بابا مگه من باباشم که ازش مواظبت کنم مگه خودشون خانواده ندارن

-     عزیزم منظورم تومحیط کاربودکه مواظب شون باشی به هرحال ایشون یکی ازنیروهای مهم کاری ما هستن خب دیگه کل کل بسه خداحافظ ...استاد ازپشت صندلی بلند شدکتش رو برداشت که آرادیه چشم غره ای بهم رفت که یعنی اینکه یادت رفته چه حرفایی توبالکن زدیم به همین دلیل سریع گفتم:

-     استادمن،یعنی چیزه،من نمیخوام باپسرتون آقاآراد،تمرین کنم برای این پروژه...به آرادنگاه کردم یعنی کارمو خوب انجام دادم یانه که دیدم با یه لبخند امیدوار کننده داره نگام میکنه منم لبخندی زدمو رومو کردم به استاد که دیدم باتعجب زل زده بهم اوخ اوخ یعنی دید که من به این پسرش لبخند زدم یاعیسی مسیح...سرمو انداختم پائین که استاد سرفه ای کرد و صداش وصاف کردوگفت:

-     خب خانوم صادقی استادی رومدنظر دارین که نمیخواین باآراد کارکنین حالا این استاده کی هست؟....اوخ یاحضرت مریم حال اینو چی کار کنم دوباره یه نگاه به آرادانداختم که بلکه اون یه چیزی بگه یابگه الان چه خاکی بریزم توسرمون که دیدم سرش پائینه برای همین منم سرمو انداختم پائین ورک گفتم:

-     استاد، نه هیچ استادی روپیدا نکردم ولی خب استادمثل اینکه پسر شما نمیخوان بامن تمرین کنن خب هیچ اسراری نیست منم میگردم بالاخره یه نفروپیدامیکنم... اخیییش بالاخره یه چیزی گفتم

استاد:- پسرمن غلط میکنه خانوم صادقی در حال حاضر هیچ استادی توی ایران دانشجو قبول نمیکنه چون داریم به پایان ترم نزدیک میشیم والان هیچ همکاری روبهتر از پسرمن پیدا نمیکنی مطمئن باش خب مواظب همدیگه باشین من دیگه دارم میرم خداحافظ ...وبدون اینکه اجازه بده هیچ کدوممون حرف بزنیم ازاتاق رفت بیرون منم که تا اون موقع سرم پائین بود باصدای بسته شدن در سرمو اوردم بالا ونگام تو دوتا چشم عسلی گره خوردکه داشت باخشم بهم نگاه میکرد اینقدر غرق چشاش شدم که نفهمیدم الان دقیقا کجام واینجا کجاست وداره چه اتفاقی میفته یا چه اتفاقی افتاده فقط میخواستم تواون دوتاچشم شناور بشم که یکی سرفه کرد واسمم روصدازد:

- آیلین خانوم...همونجورکه غرق چشمای عسلی خوشگلش بودم بدون اینکه نگام رو برگردونم گفتم:

- جانم؟..کم کم اون چشمای عسلی داشت بهم نزدیک میشد یه لحظه که خوب پلک زدم موقعیتم یادم اومد دست از چشماش برداشتم ونگاش کردم که باخشم ویه پوزخند کنارلبش داشت نگام میکرد والان دیگه بهم نزدیک تر شده بود دقیقا یه قدم فاصلمون بود، با همون پوزخند رولب گفت:

- باریکلا نه واقعا آفرین خانم صادقی کارتون حرف نداشت...یه لحظه بدون هیچ فکری لبخندی اومدروصورتم زل زدم بهش بایه لبخندمهربون گوشه لبم نگاش کردمو گفتم:

- خواهش میکنم...پوزخندش پررنگ ترشد وکم کم میخواست خندش بگیره که خودشو کنترل کرد روشو کردسمت پنجره وگفت:

- اینجوری ازم بدت میومد میخواستی بری نه واقعا کارتون عالی بود دیدم که چه جوری بابا رو راضی کردین تاباهم تمرین نکنیم نه واقعا کارتون20 بود حرف نداشت ...بعدم روشو کردسمتم باچشای به خون نشسته واخمای توهم خیره شدبهم ومنتظر حرفی ازسمت من موند،پسره ی مسخره ی الدنگ منو مسخره میکنه خب من دیگه چیکار میکردم من که به بابات راست موضوع رو گفتم که نمیخوام باهات تمرین کنم دیگه چیکار میکردم میرفتم آویزونش میشدم میگفتم استادنه نرومنوبااین پسردیوونه ت تنها نزار؟چیکارمیکردم خب من که بهش گفتم اون بدون هیچ حرفی من وتو رو تواین اتاق تنها گذاشت ورفت،وای نه من واین دراکولای بی شاخ ودم رواینجا تنها گذاشت من ازاین میترسم استاد تو رو خدا برگرد نکنه وای نه نکنه الان که تنهاشدیم بخواد تلافی کنه ومنوازاین بالابندازه پائین یا خدا چیکارکنم من میترسم ایها الناس کمک کنین...سرمو گرفتم بالا ومحترمانه گفتم:

- آقای شایسته من که به باباتون گفتم دیگه باید چیکار میکردم؟...اومد جلوتر که راستش یه خورده ترسیدم ویه قدم رفتم عقب که پرت شدم رومبل خاک توسرم ابروم رفت خب اخه ما که فاصلمون یه قدم بیشتر نبود اگه نمیرفتم عقب میومد توبغلم... همونجوررومبل به حالت ترسیده نشسته بودم که یهو زد زیر خنده وااین کجاش خنده دار بود پسره ی روانی منو انداخته رومبل دارم ازترس سکته میکنم اون میخنده کاش مثل ادم میخندیدادم ازخندش سکته میزنه به جان خودم...باخشم نگاش کردم توجام جابه جا شدمو گفتم:

- ببخشید من حرف خنده داری زدم؟...یه لحظه خندش قطع شدوتموم هیکلمو نگاهی انداخت دوبار شروع کرد عین خرس خندیدن دیگه داشت رواعصابم راه میرفت اومدم پاشم برم که گفت:

- خانوم صادقی اگه موافق باشید امروز یه کار دیگه کنیم...باتعجب نگاش کردم که گفت:

- بیرون رودیدی چقدر دانشجو پشت دفتر نشستن تابیان تووپروژه هاشون رونشون بدن که ببینن قبول میشن یانه همه که مثل شما نیستن پارتی داشته باشن سریع بیان پروژ شونو نشون بدن وبرتربشن وبرن...درطی گفتن همه ی این حرفا داشت دررونگاه میکرد یه لحظه نگاش روگردوند سمتم که نگاش قفل شدرو نگاه به خشم نشسته من سریع گفتم:

- آقای شایسته من پارتی دارم؟میدونی 6ماه به خاطراین پروژه 30 صفحه ای دارم تحقیق میکنم یک ماه دارم میام اینجا این پروژه رونشون میدم؟

- بله اما اگه شما یک ماه دارین میاین این دانشجوها3،4 ماه که دارن میان ومیرن اما دریغ ازیک نگاه به پروژه هاشون بابا هم که رفت روسیه من باید پروژه ی اینا رو تصحیح کنم البته قبل از رفتن بابا من چند تایی ازپروژه هارو تصحیح میکردم که یکیش شما بودین ولی الان باید همه رو تصحیح کنم خب راستش میدونین دانشجوهای پشت این درتعدادشون بیشتر از200 نفرن من تنها که نمیتونم طی یک هفته 200تاپروژه 30 صفحه ای روتصحیح کنم اخه میدونی بخش نامه اومده که تاپایان این هفته باید تمام پروژه هاروتصحیح شده تحویل بدیم برای ارشد شدن دانشجوها منم که تنهایی نمیرسم اگه ممکنه شما چون پروژتون اول شده وسردرمیارین ومیتونین کمک کنین اگه میشه امروز رو باهم تمرین نکنیم از فردا شروع میکنیم امروز روباهم یه چندتایی از پروژه بچه هاروتصحیح کنیم ممنون میشم ...به به این چه باادب شدخوشم اومدافرین منم خیلی مودب گفتم:

- حتمامنم خوشحال میشم کمکتون کنم استاد ..یه لبخندی هم زدمو یه لبخند جوابم بود

رمان عشق وغرور قسمت 7...
ما را در سایت رمان عشق وغرور قسمت 7 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahab344552 بازدید : 258 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 1:59