رمان عشق وغرور قسمت2

ساخت وبلاگ

قسمت دوم
 انگار یکی داشت به شیشه سنگ میزد،پنجره روبازکردمورفتم توبالکن وپائین رونگاه کردم که دیدم آرادوایساده وبالذت داره بهم نگاه میکنه،اه خروس بی محل اول صبحی پاشده اومده اینجاروباکله پزی اشتباه گرفته خروس بی محل همینه دیگه،ایش،با اخم بهش نگاه کردم،خندید گفت:
- سلام،صبح به خیرخانوم صادقی
- علیک اولا سنگ میزنی نمیگی شیشه بشکنه بخوره توسر یه نفر دوما چه خبرته اول صبحی اینجا روگذاشتی روسرت مگه کله پزیه اینجا پسره ی ابلح...یه لبخند دخترکش زدوباخجالت الکی الکی،سرش روانداخت وباحالت جالبی لباش روغنچه کردوگفت:
- خب چیکارمیکردم میس کالای گوشیت رونیگا کن 50 باربهت زنگ زدم جواب ندادی....جونم؟؟؟؟؟ ایشون شماره منو ازکدوم گورستونی اورده؟؟ با تعجب چونمو خاروندم وگفتم:
 - اولا شما شماره منو ازکجا اوردین دوما گوشیم روسایلنت بود
- اولا زنگ خونه به این بلندی رونشنیدی  مجبورشدم دوما شمارتو ازبابا گرفتم یعنی خودش داد اگه باهات کاری داشتم زنگ بزنم سوماشمارفتی داخل خونه گوشیت روبردارشمارمو سیوکن چهارما توکه زنگ خونه روبه این بلندی نشنیدی چجوری تق تق شیشه روشنیدی ؟ تازه من که محکم نزدم
- محکم نزدی این بود اگه محکم میزدی چی؟... خندیدوگفت:
- نمیخوای بیای پائین باید بریم شرکت تمرین
- وای راست میگی اما من کارای شرکتم هم هست آقای ترکاشوند یک سال ریاست روبه عهده من واگذار کردن نمیتونم شرکت رو ول کنم
- خب باشه من میام شرکت تو باهم اونجا تمرین کنیم
- صبح به این زودی؟
 - ببخشیدا یه نگاه به ساعت بندازین بد نیست ساعت 8هست بعدش هم بابا گفت ساعت10 تا یک ظهر باهم کارکنیم اما چون من کار دارم اگه اشکال نداره 8 تا 11 باهات تمرین میکنم
- نه اشکالی نداره من الان اماده میشم میام پائین...تازه نگام افتادبه تیپش نامرد چه ست کرده لباساش روتیپ دختر کش به این میگنا کاملا رسمی وشیک اخی ناز بشی پسر یه کت و شلوار براق سورمه ای باپیراهن سفید وکفشای براق سفید،ای جووونم،چه سه تیغ کرده صورتشو اخه دیروز یه ته ریش خیلی کوچولو زیر لباش بود الان نیستش ولی درکل نازه خاک به سرم چشم چرون شدم رفت باحرف آراد دست ازانالیز کردنش برداشتم وسیخ وایسادم ارادگفت:
- خوشگل شدم بدجور نگاه میکنی...بعدهم یه چرخ دور خودش زدخندم گرفته بود ازدست کاراش یه قهقهه سردادمو صدامو شبیه پیرزنا کردمو باشوخی گفتم:
- اره مادر قربون پسرم برم توگونی هم بپوشی بهت میاد یادم باشه بگردم یه دختر خوشگل واست پیداکنم مردی شدی واسه خودت مادر دورت بگرده...بعدهم دوتایی بلند بلند خندیدیم اومدم بیام داخل اتاق اماده شم که اراد گفت:
- میگم رنگ موهات خیلی بهت میادا...بااین حرفش دستم ناخوداگاه رفت سمت موهام.... واییییییییییی تازه فهمیدم با همون موهای ژولیده وپولیده بلند شدم اومدم روبه روی پسر مردم خوب شد سکته نکرد نه بابا اونکه بالذت داشت نگام میکرد پس به خاطر این بود برگشتم سمتش یه چشمک زد که عصبانی توپیدم بهش:
- پسره ی بیشعور
- من بیشعورم سرکارخانوم روسری سرشون نیست تقصیرمن چیه؟؟؟؟...بعدهم باحالت خنده دار وبچه گونه ای سرش روکج کردولباش روجمع کرد که مثلا میخواد گریه کنه...خندم گرفته بود اما سعی کردم خندمو قورت بدم وبه جاش اخمام روکشیدم توهم وباداد گفتم:
- نمیتونستی همون اول بگی؟...باداد من بلند بلند خندید ومن سریع رفتم داخل وپنجره رو محکم کوبیدم به هم که شانس اوردم شیشه ها نریختن پائین،اومدم سمت کمدویه مانتوی ابی نفتی خیلی کوتاه برداشتم که تقریبا تا پائین باسن بود خیلی تنگ نبود اما به تن میچسبید ویه شلوار لی تیره که به مانتوم بخوره وشال سورمه ای باگلای ابی اسمونی روهم سرم انداختم و کفشای پاشنه 5 سانتی ابی اسمونی  که گلای ابی نفتی نازی داشت روهم برداشتم وارایش ملایم سورمه ای- ابی اسمونی هم کردم ورژسرخ تیره ای هم زدم ونگاه اخربه اینه وحرکت به سمت پائین روی پله ها که بودم یه نگاهی به خودم انداختم وای نه من چرا سورمه ای- ابی نفتی پوشیدم الان این پسره فکرمیکنه من میخواستم باهاش ست باشم بدو بدو راه رفته روبرگشتم رفتم تو دستشویی ارایشم روکاملاً پاک کردم برگشتم تواتاق لباسام روتک به تک دراوردم ودراخر مانتوی قرمزم که خیلی تنگ وکوتاه نبودروپوشیدم قدش تا30 سانت بالای زانوم بود وتنگیش هم مثل مانتو قبلی بود میچسبیدو روسری مشکی سر انداخم وحالت باز بستمش خیلی نازمیشدم اینجوری عین دختربچه های نازومامانی6-7ساله جیگرم بخورم خودمو...شلوارکتان مشکی وکفشای پاشنه7سانتی قرمزباگلای مشکی ارایش ملایم قرمز-صورتی هم کردمو پریدم پائین تا این اراد عصبانی نشده بریم شرکت خوبیش این بود که شرکتم تاخونه زیاد فاصله نداشت اینقدر گشتم تااین خونه روکه هم خوشگل باشه هم نزدیک شرکت پیدا کنم.
اومدم درماشینو بازکنم که بشینم که آرادخان گفت:
-     میگم سلیقه ت خوب ها خونت خیلی قشنگه
-      توبه این میگی قشنگ کجاش قشنگه...
خدایییییی قشنگه الکی گفتم قشنگ نیست
-     همه جاش میدونستی اصلا تفاهم نداریم
-      که چی؟
-     هیچی من میگم خونه قشنگه تومیگی نه... هیچی نگفتمو نشستم توماشین وپیش به سوی شرکت توراه هم که فقط ضبط ماشین بودکه سکوت رومیشکست اهنگ علیرضا روزگار:

{هرگز نشد بیای پیشم ببینی غم های منو          بدونی من عاشقتم گوش کنی حرفای منو }2             {تو بی وفا بودی ولی اون که برات میمرد منم               تازنده ام دوست دارم اینه کلام اخرم            اینه کلام اخرم2}      { من که نتونستم تورو یه لحظه تنها بزارم    تو سردی خاطره هات بگم که دوست ندارم    بگم که دوست ندارم       دلم میخواد همین یه بار اشکامو پنهون نکنم        توی دلم به جز تومن هیچ کیو مهمون نکنم         بیام به شهر خاطرات     غرق بشم توی نگات   دیوونه وار فدات بشم      فدای اون رنگ صدات    فدای اووون رنگ صدات        اما هنوز فاصلمون دور ودست من جداس           ترانه ی سکوت من تو شعر اخرم رهاس       کاشکی میشد فقط یه بار بیای بگی دوستت دارم          تو چشم من نگاه کنی که مثل بارون میبارم}2
    {آراد}
رسیدیم شرکت آیلین اینا واییی چه ساختمونیه خیلی زیباس و5برابر شرکت باباست  وری گووود جون میده رئیس اینجاباشی،یعنی آیلین یک سال رئیس اینجاست چه شانسی برابو،برابو...توی راه که داشتیم ازپله ها میرفتیم بالا بهش آدامس تعارف کردم واونم برداشت،دلم میخواست یه جوری سربه سرش بزارم،اذیتش کنم،اما نمیدونستم چجوری...تا اینکه رفتیم تو اتاق یعنی دفترش
- وای آیلین بی نظیره،چه زیباست،چه خنکه،به به واقعا سلیقت  خوبه حتی توی انتخاب دفترت توی شرکت..آیلین بدون اینکه چیزی بگه لبخند محوی زدورفت کولرگازی روروشن کرد...هواخیلی گرم بودبیرون که داشتم میپختم الان که اومدم جلوی کولر دلم میخواست خنک شم،کتم رودرآودم  وانداختم پشت صندلی، دگمه های پیرهنمو باز کردم همه شونو ورفتم جلوکولر وایسادم،رومو برگردوندم که بشینم روصندلی که دیدم آیلین بااخم داره نگام میکنه..عین خودش خیره شدم بهش با اخم زل زدم بهش ...اه این چرا عین برج زهرماره چی شده خب اینجوری نگاه میکنه ...بااخم گفتم:
- چیه؟چرااخم کردی؟
-دکمه هاتو ببند نمیگی یکی الان بیادتو منو تورواینجوری ببینه...ای بابا اینم گیرداده ها من دارم میپزم ازگرما این میگه یکی بیاد تو اخه مگه، چی بگم والا اوفففف اخمم روغلیظ ترکردمو گفتم:
- مگه تویله هس درمیزن منم تادر رو بازکنی دکمه هام رومیبدم
- میگم ببند دکمه هاتو....آهان همینه داره اذیت میشه آخ کیف میده اذیتت کنم...عین بچه ها گفتم:
- نمیبندم...یه ابرویی بالا انداختمو یه لبخند خبیثی هم زدم که عصبانی شد وبا داد جوریی که زمین بلرزه گفت:
- میگم ببند...لج کردموگفتم:
- نچ،نِ می بَن دَم ،راه نداره گرمامه ... انگارمیخواست گریش بگیره گفت:
- اَه  ببند...آی کیف میکردم چقدر پسربدی شدم من خخ گفتم:
- نمیشه میخوای ببندی خودت بیا ببند من نمیبندم
- مگه چلاقی؟؟...با داد گفتم:
- منم نمی بندم دارم میپزم
- کاری نکن بیفتم به جونت تا دکمه هاتو ببندما
- بیفت به جونم دکمه هامو ببند،من نمیبندم
- فکرکردی نمیام...خیلی باهم فاصله نداشتیم نشستم رومبل راحتی پای راستو انداختم روپای چپم وابروهامو به حالت نه انداختم بالاوخیره شدم بهش...عصبانی دوسه قدمی که فاصلمون بود روطی کردو جلوم وایساد بااخم بهم زل زد پوز خندی زدمو رومو کردم سمت پنجره اتاق یهو یقه پیرهنموگرفت وچرخوند که باعث شد سرم گردونده بشه سمتش با اخم وتعجب نگاش میکردم که یقمو محکم ترگرفت سرم کشوند جلوتر بااخم نگام کرد فاصلمون خیلی کم بودبه زور به3-4  میلی میرسید..نگام بین چشای خشن ولبای نازش درحرکت بود.آخ دلم میخواست بخورم اون لباشو ...دستشو از روی یقم برداشت وهمونجورکه روم خم بود یکی ازدگمه هارو  بست وصاف ایستاد ومنم که باچشمان متعجب خیره شده بودم بهش که درکمال ناباوری نشست رو زانوهام ودستش ودراز کرد که دکمه بعدی وببنده تماس دستش با سینم بدنمو یه جوری میکرد وای من یه حسی دارم میخوام بخورم این دخترو میگم الان که هیشکی نیست اشکال داره که باهاش یه  کوچولو حال کرداشکال داره؟؟نه نداره دکمه روبست و دست دراز کردکه دکمه ی بعدی روببنده که دوباره اون حس شیطنته گل کرد،دستشوکه جلو سینم بودگرفتم و با اون یکی دستم کمرشو همونجور که روپاهام نشسته بود کشوندمش تو بغلم چسبوندمش به سینم که تقریبا لخت بود واییییییی جیگر چقدرنرمه دستاش یعنی لباش  هم همین قدر نرم وخوشمزه ان بااین فکر بیشتر به خودم چسبوندمش وسرمو خم کردم که ازش لب بگیرم لبام ونزدیک تربردم فاصلشون به یک میلی هم  نمیرسید نفساش به لبام میخورد لباموآمادشون کردم واسه لب گرفتن که یهو با اون یکی دست آزادش محکم یه سیلی خوابوند توگوشم وازروی پاهام پریدپائین و دستموگرفت وکشوندسمت دروگفت:
 - گمشو بیرون عوضی بروبیرون به اون باباتم بگو من میگردم یه استاد پیدا میکنم...وای خدا چرا اینطورشد یهو...همونجور که داشت غر غر میکردومیگفت که دیگه حاظر نیست بامن کار کنه منوبه سمت درمیکشوندکه بیرونم کنه منم شروع کردم به دفاع:
-     ا،آیلین خانوم شما اجازه بدید من واستون توضیح میدم
-     چه توضیحی هان؟؟مردیکه ی بیشعورعوضی مگه توضیحی هم داری؟
-      به خدا خواهش میکنم من اگه بابام بفهمه اینطورشده به قران سرمو میبره میذاره سینم..دستموکه داشت میکشید سمت در از تو دستش ازاد کردم بااخمی برگشت سمتمو گفت:
-     واسه همین همچین غلطی کردی؟
-     من یه لحظه خریت کردم ببخش،ببخش خواهش میکنم...دوباره دستمو گرفتوکشید سمت در با این هیکل لاغر و کوچولوش جای تعجبه که تونست منو بکشه..کم کم داشت اشک تو چشمام جمع میشد ادمه دادم:
-     آخه معذرت میخواما ببخشید واقعا، اما  تو هم بدجوری اومدی توبغلم هوا ورم داشت یه لحظه،جان عزیزت بگذ...یه لحظه وایساد وگفت:
-     من نمیدونستم که تواینقدر بی جنبه ای ...ودوباره منو کشوند دنبال خودش منه خر هم دارم دنبالش میرم بخاطرهمین وایسادم که باعث شد دستش که تودستم بودکشیده بشه وبچرخه سمتم تعادلش روازدست دادونزدیک بود بیاد توبغلم که کشیدم خودمو عقب واونم خودشو نگه داشت وگفتم:
-      من بی جنبه نیستم...کم کم گریم گرفت وبابغض گفتم:
-     خواهش میکنم من هیچی ندارم به بابام بگم ...دوباره دستمو گرفت وکشوندم سمت در دیگه رسیده بودیم به در دستشو دراز کرد که دستگیره روبیاره پائین ودرو باز کنه که به درتکیه دادموگفتم:
-     ببخشید ایلین خانوم به خدا بار اخرم بود که ازاین غلطا کردم...ازدر سرخوردم و پائین درنشستم وچشای اشکیمو با سراستین پاک کردم وقتی گریه میکنم خیلی مظلوم میشن چشام مامانم هم بچگی هام وقتی اذیت میکردم مامان میخواست تنبیهم کنه وقتی چشای اشک الود ومظلومم رونگاه میکرد تنبیهم نمیکردباهمین فکرسرمو بالا بردمو زل زدم توی چشای ایلین که دلش رحم بیاد یه نگاه با اخم بهم کردو وقتی به چشام خیره شداخمش محوشد نمیدونم چه جوری بود خالی ازهرحسی داشت تو چشام نگاه میکرد فکر کنم دارم موفق میشم بیشتر بهش زل زدمو گفتم:
-     ایلین خانوم بخشش ازبزرگانه بخشیدین؟ ...بعد ازکلی اصرار واستفاده ازچشای جادوییم که ممنونم ازشون وممنونم ازخدا که این چشمارو بهم دادوبعد ازکلی گریه و زاری بالاخره چرخیدوازجلوم رفت عقب ونشست روصندلیش وگفت:
-      من بخشش تو کارم نیست فقط همین یه بار بخاطر اینکه پسر استاد شایسته ای یه بار دیگه از این غلطا بکنی من میدونم وتو و استادokشد؟..خخخ من که فهمیدم گول چشمام روخوردی وحالا بهونه اینکه بابام استاد شایسته است رومیاری اگه به اینکه بابام استاد شایسته هس بود که اول بار نمیگفتی به اون باباتم بگو من میگردم یه استاد پیدا میکنم خودتی ایلین خانوم خودتی حالا واسه من که فرقی نمیکنه که گول چشام رو خوردی یا اینکه پسر استادم مهم اینه که موفق شدم اره موفق شدم هووورا ایول به خودم...با تته پته گفتم:
-     آ،آره،چ،چشم ممنونم ایلین خانوم...ازروی صندلی بلندشدورفت که پروژش روبیاره که شروع کنیم،که من رفتم روی صندلی روبه رو نشستم وهمونجور که همه میدونن بنده آدم بشو نیستم به کلا دکمه هامو بستم وشروع کردم به شیطونی،آدامسی روکه تو دهنم بود شوت کرد روصندلی روبه روم که الان آیلین میاد ومیشینه روش تا بچسبه به مانتوش و بخندم...برگشت آخ جون الان میشینه روش  وای نه آدامسه رودید
آیلین – این صندلی،سطل آشغالیه که تو آدامست وپرت کردی روش ...اوفففف،اه،خیت شدم..آدامس وبا چندش برداشت برداشت وبا یه پرتاب انداختش تو سطل آشغال ورفت سمت صندلی چرخشی پشت میز کامپیوتر منم بلند شدم رفتم که صندلی روبراش بکشم بیرون تا بشینه وازاین خودشیرینیادیگه که یک فکر شیطونی به سرم زد که تا اومدبشینه صندلی روبکشم وبخوره زمین،اومدبشینه واومدم صندلی روبکشم که دختره ی باهوش اینجا هم فکرمو خوند عجب دختریه این فکرموخوند و گفت:
-     نه اینجا نمیشینم....ورفت روی صندلی که من نشسته بودم نشست وابرویی بالا انداخت ...گفتم:
-     خوب فکرآدما رومیخونیا...لبخند پیروز مندانه ای زدوگفت:
-     اگراینجوری نبودکه بهم نمیگفتن زرنگ  
         {آیلین}
یه دو-سه ساعتی باهم تمرین کردیم که یهو شنیدم یکی داره در میزنه،به سمت درفتم وهمونطور که تو فکر بودم که کی میتونه باشه؟درروبازکردم وبادیدن آقای ترکاشوند پشت دریه لحظه خشکم زد در وبستمو نفس عمیقی کشیدم اصلا حواسم به بودن آرادنبود دوباره دروبازکردم وباتته پته گفتم:
- آ،آقای،ت،ترکاشوند،ش،شما،اومدین؟
- بله سلام علیکم خانم صادقی واسه چی تعجب کردین؟...دروبستم ونفس عمیقی کشیدم لبخند مصنوعی زد وسرموبالا گرفتم به چشای آقای ترکاشوند خیره شدم به چشمای خرمایی خیلی ناز که بارنگ موهاش ست بود،مردمهربون وصد البته مدیر شایسته ای بود حدود40-45سالی سن داشت خیلی گل بودا خیلی،باتردیدگفتم:
- آقای ترکاشوند خب  شما گفتین 1سال اما تازه 4ماهه که میگذره...خنده شیرینی کردو گفت:
- اوه پس بخاطر اینکه مدیریتت تموم شده ناراحتی اشکال نداره دخترم واست یه سور پرایز دارم...وبعد درحالی که دستگیره را پائین میاورد گفت:
- البته اگه خانوم صادقی مارولایق یه لیوان قهوه یانسکافه بدونن...باشرمندگی سرمو بالا اوردمو لبخندی زدم اما تودلم آشوب بود قبل ازاینکه بخوام چیزی بگم وارد اتاق شدو با دلهره وارد شدم یعنی عکس العملش چیه وقتی اراد روببینه؟ دفترم طوری بود که وقتی وارد میشدی باید میپیچیدی سمت راست ودو-سه پله میرفتی بالا تا به محوطه ی اصلی برسی استاد پاش  رو گذاشت روی پله ی دوم که ترسیدم اراد روببینه بدبشه گفتم:
- رئیس میخواین بریم دفتر شما اینجا خیلی  گرمه...با این حرفم رئیس چرخید سمتم با لبخند نگاهی به سرتاپام انداخت وگفت:
- وا خانوم صادقی کجاش گرمه؟...وازپله ی اخرهم رفت بالا الانه که اراد وببینه
رئیس- خانوم صادقی این آقا کین؟...چشمامو ازترس بسته بودم تا بتونم یه چیزی جورکنم بگم همونجورکه چشام بسته بود باتته و پته گفتم:
-     ا،این،ایشون،یعنی...هنوزداشتم حرف میزدم که آرادگفت:
-     آرادشایسته هستم پسر استاد شایسته راستش اومدم اینجا با خانوم صادقی در مورد پروژشون باهم کار کنیم چون بابا روسیه هستن به همین دلیل میدونین که؟
-     بله میدونم اونوقت خانوم صادقی مگه اینجا شرکت بنده نیست ومن شما رو جانشین خودم نکرده بودم؟ توی شرکت بنده جای تمرین برای پروژه شماست؟ بجای اینکه به کارای شرکت رسیدگی کنین هر روز کارتون همینه؟مگه اینجا خونتونه که هرکی خواست بیادهرکی خواست بره هرکاری هم که دلتون خواست انجام بدین؟اینجا یه شرکته خانوم صادقی،یک شرکت مهم هسته ای...اینا روگفت وباعصبانیت سریع رفت بیرون وسمت اتاقش ، وای بدبخت شدم،بیچاه شدم،حالا چیکارکنم خیلی سریع پشت سرآقای ترکاشوند رفتم که برم داخل اتاقش باهاش صحبت کنم تا یه خورده باهام مهربون شه ازخرشیطون بیاد پائین اخه ماجرا اونی که اون فکر میکنه نیس من به کارای شرکت هم در کنار درسم رسیدگی میکردم امروز روز اولمونه خیر سرمون چی میگه این هر روز کارتون همینه هرروز کجا بود اخه؟میرم باهاش صحبت کنم بیشتر بخاطر اینکه درموردم فکر بدنکنه یعنی فکرنکنه ادم مسئولیت پذیری نیستم چون واقعاهستم دوست ندارم راجبم اینجوری برداشت کنه خب،درسته که اقای ترکاشوند ادمی نیست که اخراج کنه ولی خب زشته ادم اینجوی ضایع شه حالا پیش خودش فکرمیکنه این4ماه همش من اینجا بودم بااین یارو زامبی، اه،اصلاهمش تقصیر این اراد گاگوله دیگه، چی میگی واسه خودت الکی میزاری تقصیر پسر مردم توخودت گفتی بیایم شرکت من اون که تقصیری نداشت،شمالطفا خفه حس درونی/ من چمیدونستم این بلای اسمونی سرم میاد... حالا این اقای ترکاشوند درمورم فکر بد نکنه یعنی درموردم  فکری میکنه اصلا درموردم فکرمیکنه اصلا این بشر فکر میکنه اوفففف چی دارم میگم واسه خودم دیوونه شدما...پشت سرش رفتم رفت تواتاق ودر روبست ودرمحکم کوبیده شد به دماغم ناسلامتی من پشت دربودماخلاصه دماغ نازنیم پرس شد رفت باید یه وقت عمل جراحی بگیرم واسه بینیم.یه اخ گفتم که اقای ترکاشوند دروبازکرد بنده خدا تازه متوجه شده بود من پشت درم میخواستم برم یه کتک مفصل بزنمشا مردیکه ی کور دماغمو شیکست...من که توهمون حالت مچالگی به سر میبردم آقای ترکاشوند یه عالمه عذر خواهی کرد و منو هدایت کرد داخل اتاق به مش رحمان هم گفت دوتا قهوه اسپرسو بیاره...ست اتاق رئیس زیبا و خواستنی بود مدل مدرن ایتالیایی سفید-مشکی بود خیلی زیبا وشیک ورئیسانه، نه نه ، بهتره بگم مدیرانه... روی مبلای چرم و راحتی مشکی خیلی مودب نشستم خجالت زده سرمو انداختم پائین بدبختی اینجا بودکه اقای ترکاشوند رفیق فابریک بابام بود اگه بهش بگه منواون یارو تودفتر تنها بودیم سربه نیزه میشم من..چند دقیقه ای سکوت بود مش رحمان قهوه ها رو اورد کمی که خنک شد یه قلوپ سر کشیدمو سربحث روباز کردم
-     اقای ترکاشوند به خدا من به کارای شرکت هم رسیدگی میکنم باور ندارین از کارمندا بپرسین حقوقشون رومیدم کارای شرکت روهم عالی انجام میدادم ولی میدونید درسم رو هم نمیتونم ول کنم که من همون روز اولم بهتون گفتم ریاست درکنار درسم وشما قبول کردید قرار داد یک سالش هم هستش در ضمن این اولین روزیه که منو این اقا اومدیم خیر سرمون اینجا تمرین کنیم تازه من اومدم توشرکت که هم تمرین کنم هم به کارای شرکت رسیدگی کنم اگه نمیخواستم به شرکت رسیدگی کنم که نمیومدم تو شرکت میرفتم یه جادیگه به خدا اقای ترکاشوند اونجوری که شما فکر میکنین نیست...نمی دونم حالت اقای ترکاشوند حین حرف زدنم چجوری بود چون سرم ازخجالت پائین وچشمام هم بسته بودن تا تمرکزکنم جوری حرف بزنم که قانع بشه حرفام که تموم شد نفس عمیقی کشیدمو اروم چشام روبازکردمو سرمو اروم- اروم بالا اوردم...اقای ترکاشوند داشت قهوشو سرمیکشد فکر کنم موفق شدم چون تو چشماش برق تحسین رومیخوندم فنجون قهوه رو اروم گذاشت رومیز وسرشو بلند کردو لبخند تحسین امیزی زدوشروع کرد به دست زدن دیدی گفتم هوووورا موفق شدم شکرت خدا...از خوشحالی منم بلند خنده ای سر دادموگفتم:
-     ممنون رئیس
-      بله ممنون اما قول بده اگه خواستی دفعه های دیگه کسی روبیاری توشرکت که باهات تمرین کنه منم خبرکنی
-     چشم رئیس بار اول واخرم بودکه این کار اشتباه روکردم خیلی مهربونین رئیس ...بعد چشام رومظلوم کردموبالحن بچه گانه ومظلوم وملوسی گفتم:
-     رئیس میشه این موضوع روبه بابا نگین نمیدونه منم جوونم اگه بگین جوون مرگ میشم وصدالبته ناکام...رئیس بلندبلند خندیدمنم خندیدمو گفتم:
-     پس نمیگین؟؟...تک خنده ای کردوگفت:
-     نه نمیگم شیطون خانوم قیافت روهم این جوری نکن بهت نمیاد
-     چشم اقای رئیس حالا نمیگین چرا یهویی اومدین؟...بعدهم قیافه ی مثلا ناراحتی به خودم گرفتو گفتم:
-     یعنی ریاست من ازاین لحظه به بعد تمومه اکهعی شانس زرشک...رئیس بازم بلند خندید وگفت:
-     آهان پس بخاطرهمین ناراحت بودی؟...یه اخم مصنوعی کردم گفتم:
-     نه خیرم واسه چی باید ناراحت شم؟...رئیس بازم یه خنده ی کوچولو کردوگفت:
-     به جاش گفتم که یه سورپرایز دارم که تو ارزوته وارزشش هم5برابره این کاره.... وای چه عالی یعنی چی میتونه باشه؟هرچی باشه خیلی گله ،خیلیییییی خوبه...خیلی مشتاق گفتم:
-     چی؟چیه رئیس بگین که خیلی بیتابم
-     راستش من اومدم اینجا میخوام توروبفرستم آلمان چون کارای ارشدت هم هست اونجا راحت تر میتونی انجامشون بدی بخاطرهمین من اومدم که تو بری...از خوشحالی نمی فهمیدم دارم چیکارمیکنم اول یه جیغ خفیف کشیم وبعدپریدم بالاودستاموکوبیدم به هم باصدایی که ازخوشحالی اصلا معلوم نبود صدای خودمه یانه گفتم:
-     وای رئیس جدی؟...رئیس که ازخوشحالی من متعجب شده بود باهمون تعجب گفت:
-     بله...دوباره سرخوش خندیدم ودستامو کوبیدم  به هم وگفتم:
-      خیلی ممنون،من آرزوم همین بود اونم تواین همه مشکل توی ارشدم منتهی بخاطر کارای شرکت نمیشد ممنونم شماخیلی خوبید رئیس...رئیس که ازشوک خوشحالی من دراومد خندیدوگفت:
-     بله ممنون ولی نباید ازمن تشکرکنی باید ازدانشگات ومخصوصا استاد شایسته تشکرکنی اما مشکلی که هست اینه که یه مسئله ای هس که اگه قبول نکنی نمیتونی بری المان  ... سریع گفتم:
-     هرچی باشه قبوله من واسه رفتن به المان هرکاری میکنم هرشرطی باشه قبوله
-      اینکه یه نفرباید باهات بیاد واون هم کسی نیست جز اراد شایسته گفتم که استاد شایسته کارات روانجام داده وچون پسرش دوسه ترم ازتو بالاتره ومهم ترازاون یکی دوباری المان رفته ومیدونه باید برات چه کارایی انجام بده میفرستتش همراهت که بقیه ی همکاریتونو اونجا انجام بدین ما که نمیتونم یه دخترو تک وتنها بفرستیم کشور غربت قبوله؟...
-     چی؟
-     همین که گفتم دوباره ازاول توضیح بدم؟    ازاین حرفا عین بادکنک بادم خالی شد اه  یعنی من  دوباره باید این پسره روتحمل کنم؟نه امکان نداره ولی ازطرفی من به المان هم احتیاج دارم اونجوری اگه نرم نمیتونم با این همه مشکل ارشدمو بگیرم ...رئیس که تردیدمو دید دوباره گفت:
-     قبوله؟...وای توچه آمپاسی قرار گرفتما خدایا چه کنم؟ولی المان ارزشش بیشتره بالاخره پس ازکمی کلنجار رفتن باخودم از خرشیطون پیاده شدمو تصمیم براین شدکه لج ولجبازی بااین یارو روکناربزارم تا بتونم ارشدمو بگیرم برای همین به رئیس گفتم:
-     فکرمیکنم...یهو دراتاق باز شدوچهره ی اراد تو در نمایان شدفکرکنم ازبس منو استاد سروصداوخنده وجیغ جیغ کردیم این بدبخت گفت معلوم چه خبره؟یعنی ارادهم ازموضوع خبرداره یانه؟...اراد دروبست وگفت:
-     ببخشید اقای ترکاشوند یهو اومدم ولی خیلی سروصدا میومد...اومدادامه بده که رئیس پرید وسط حرفشو گفت:
-     نه نه هیچ اشکالی نداره اتفاقا داشتیم درمورد شما هم صحبت میکردیم...اراد حالت خنده داری به خودش گرفت وگفت:
-     پس اقای ترکاشوندهم غیبت میکنن؟....رئیس سریع گفت:
-     نه نه داشتم درمورد...تا اومد ادامه بده سریع پریدم وسط حرفش دیگه نمیخواستم اونجا بمونم چون حتما الان استاد میخواد واسه اراد هم موضوع روبگه ودوباره من دِپرس میشم بخاطر همین گفتم:
-     بخشید رئیس بااجازتون دیگه من برم کار دارم...وازمبل کنده شدمو به طرف دررفتم وسریع خودمو ازاتاق انداختم بیرون وتا شب درمورد المان رفتن باارادحتی یک کلمه هم حرف نزدم نه من بلکه اراد هم هیچ چی نگفت ولی انگار اون اصلا واسش مهم نبودخب دیگه بی خیال...سوارماشین اراد شدم تا برسونتم بعدازلحظاتی اراد به زبون اومد وگفت:
-     خانوم صادقی میدونستیدیک هفته دیگه به خوزستان پرواز داریم با دانشجوهای دیگه باید ببریمشون برای بازدید از معادن اورانیوم به مدت9روز،فردا هم بایدبریم ازمایشگاه واسه انجام ازمایشای جدید برای بچه های دانشگاه باید اموزش بدیم بیام دنبالتون؟
-     نه مرسی خودم میام فقط یه چیز گفتین بچه های دانشگاه روببریمشون بعد گفتین اموزش بدیم؟
-     اره چون بابانیست منوتومسئولیم ببریمشون ،پس فرداهم بایدکارای پروازمون به اهواز روانجام بدیم...رسیدیم خونه ازآراد تشکر کردمو خداحافظی وخودمو انداختم توخونه ...گوشی روبرداشتم وبه مامان زنگ زدم:
-     الو سلام مامان قورمه سبزیت رواماده کن که تو راهم
-     سلام مادر قربونت برم من چه عجب خواستی بیای
-     وامامانی من که دیشبم میخواستم بیام این...میخواستم بگم این اراد گُراز نذاشت بیام که یهو یادم اومد مامانم نمیدونه و تازه دعوام میکنه اگه به مردم فحش بدم به همین دلیل گفتم:
-     این استاد شایسته نذاشتن
-     باشه مادر حالا امشب میای دیگه؟
-     خب اره دیگه مامان جان وگرنه که زنگ نمیزدم بگم قورمه سبزیتو اماده کن
-     باشه قدمت روی تخم دوتاچشام راستی دختر گلم عزیز دلم مامان جان جواب این پسر مردم هم بده دیگه2-3ماه علافته گناه داره بیچاره...اهان تازه فهمیدم منظورش آرمانه چون اول تعجب کرده بودم بگومامان چرایهو مهربون شد هروقت میخواد منو راضی کنه این کارو میکنه ها
ایلین- مادرمن،من که بهش گفتم تا یه هفته دیگه جواب میدم راستی مامان جونی
-     جون مامان؟
-     مامان من یک هفته دیگه پرواز دارم به خوزستان برای رفتن به اردوی علمی دانشجویی دیدن معادن اورانیوم...
-     وای جدی میگی دخترم؟...یه ذوقی زدم گفتم:
-     اره مامان جان دارم میمیرم ازخوشحالی راستی مامان یه خبر خوشحالی دیگه هم دارم که مطمئنم خیلی خوشحال میشین ارزوم بودمامان
-     چی؟
-     اقای ترکاشوند ازالمان برگشته خب
-     خب اینکه خوب نیست ریاستت تموم میشه دیگه
-     خب بشه قربونت برم بجاش من میرم المان واسه ارشدبه مدت1ماه
-     جدی؟
-     اهوم
-     افرین دخترم خیلی خوشحالم کردی موفق باشی نفس مامان،راستی کی ازخوزستان بر میگردی وکی میری المان؟
-     یه هفته دیگه که برم 9روزبعدش  میام ویک هفته بعدش میرم المان
-     اوه ه ه،پس چرا به ارمان قول دادی که تا یه هفته دیگه بهش جواب میدی ؟
-     وا مامان خب زنگ میزنم بهش جوابمو میگم
-     باشه
-     خب من دیگه دارم اماده میشم بیام خداحافظ
-     مراقب خودت باش خداحافظ....لباسامو بایه شلوارلی لوله تفنگی  تیره ومانتو کوتاهی که تاروی باسن بودونیلی رنگ بودبایه شال مشکی باگلای ابی وکفشای پاشنه ده سانتی مشکی تعویض کردم وپیش به سوی خونه ماما نی وبابایی............................
زنگ درو زدم ودرباصدای تیکی بازشد واردحیاط شدمو قبل ازهرکاری یه نفس عمیق کشیدمو بوی خوش گلای سرخ ورزولاله ومحمدی روباوُلع توی ریه هام ریختم نزدیک یک ماهی میشد مامان و باباو داداش آیدین خوشگلمو ندیده بودم با خوشحالی دستامو بازکردمو دور خودم چرخیدمو همونجور گلها رو بو میکردم چشمام هم بسته بودم...که یهو باصدای جیغی،ازترس چشامو باز کردم که دیدم مامان داره میدوه سمتم بله صدای جیغ خوشحالی مامان بود که بعد ازیک ماه دخترشو دیده...عین بچه های دوساله خودم وانداختم توبغل مامان،هیچ اغوشی امن تر و مهربون ترازاغوش مادرنیست ...نمیدونم چی شد که یه قطره اشک ریخت رو گونه ام شاید اشک شوقه بعد ازیک ماه دوری..باصدای ایدین که میگفت:
-     ای بابا مامان ایلین روتموم کردیا واسه ماهم جابزار
ازتو بغل مامان بیرون اومدم وپریدم توبغل داداش بزرگه... خب ایدین رومعرفی کنم ایدین داداشمه که4 سال ازم بزرگتره ودکتر داخلیه...همیشه عین کوه پشتم بوده وهست... ازروی شال موهامو بوسیدوگفت:
-اجی کوچیکه چطوره؟...همیشه به من میگه کوچولو اخم ظریفی کردم باحالت قهرزدم به بازوش ورومو ازش برگروندم که بادستش مچ دستمو سفت گرفت وچرخوند سمتش که باعث شد تعادلم وازدست بدمو ولو شم توبغل داداشی، محکم دستاشو دور کمرم حلقه کردودوباره سرمو بوسیدوگفت:
- ببخشیدابجی کوچولوی خودم... این دست از زجر دادن من نمیکشه هرچی تلاش میکردم ازتو بغلش بیام بیرون تا بزنم له ولَبردش کنم منو سفت تربه خودش فشارمیدادومیگفت:
- کوچولو،کوچولو،کوچولو...اعصابمو ریخت بهم منم دادزدم:
- یادت رفته بنده23سالمه ازتوکه بهترم بابا بزرگ...مامان باخنده گفت:
- راست میگه بچم ولش کن...ایدین سرش واورد کنارگوشمو دوباره گفت:
- باشه ابجی کوچیکه دارم واست من بابابزرگم اره؟؟...خنده ی ریزی کردم ازاونایی که دل ایدین رومیبره اینو خودم میدونم خودش گفته بهم وگفتم:
- باشه بابابزرگ...قدایدین یه20-15 سانتی ازمن بزرگتره یعنی قدمن به زور تازیر چونه اش میرسه زیر گلوشو بوسیدمو ازبغلش اومدم بیرون ونگاهی باخشم ساختگی بهش انداختمو گفتم:
- بجنگ تا بجنگیم پیر پسر...خب دروغ که نمیگم27 سالشه هنوز زن نداره..ولی نمیدونم   چرا از کلمه ی پیرپسر رنج میبره مثل من که ازکلمه ی کوچولو رنج میکشم...تا کلمه ی پیر پسر ازدهنم دراومد خیز برداشت طرفم که منم پررو پررو گارد کتک زدن سمتش گرفتم که صدای خنده ی مامان وبابا دراومد نگاهی بهشون انداختم لبخند مهربونی بهشون زدمو رومو برگردوندم سمت داداشی واخم الکی هم کردم که افتاد دنبالم منم گازشو گرفتمو الفرار ... اینقدر دویدم که نفسم به سختی بالا میومد ولی مگه این ایدین دست بردار بود تا انتقام نمیگرفت که ول نمیکرد ادمو...گوشه ی دیوار وایسادمو همونجور که نفس نفس میزدم دستامو به حالت تسلیم بالااوردمو گفتم:
- تسلیم داداشی غلط کردم باشه؟...یهو خیز برداشت طرفم بایه حرکت کوچولو بغلم کرد انداختم روکاناپه وشروع کرد به قلقلک دادنم منم که قلقلکی حالا نخند کی بخند ازهمون بچگی هم راه انتقام گرفت داداشی تو دعوا هامون قلقلک دادن من بود...اینقدر خندیدم که خدا میدونه نشسته بود رو زانوهام بایه دست دستامو گرفته بود بایه دستش شکممو قلقلک میداد ومیگفت:
- هنوز یادم نرفته که چجور قلقلکی هستیا خانوم کوچولو...بلندبلند میخندیدوکوچولو کوچولومیگفت وقلقلکم میداد اینقدر خندیده بودم که اشک از چشمام سرازیر شد...........
یک هفته عین برق وباد گذشت فردا هم پرواز داریم به خوزستان فردای اونشب که خونه مامان اینا بودم بااراد رفتیم ازمایشگاه با اراد ازمایشای جدید دانشجوها روکه یه جورایی کشفشون کرده بودن رو انجام دادیم و اموزش دادیم درسته که منوآراد خیلی سروصدا میدادیم و میخندیدیم،که باعث شد سرگروه عصبانی بشه اما باکمک اراد ما ازمایشارو  ازبقیه ی بچه ها بهتر انجام دادیم استاد "رمضانی"هم تشویقمون کردند،ازمایشای باحالی بود مثلا یکی بودکه باید یه ماده ی شیمیایی عجیب وغریب که اسمشم عین خودشون عجیب وغریب بود میریختیم روی سنگ اورانیوم وماده به حالت جالبی روی سنگ اتش میگرفت،عصر هم کارای پروازمون روانجام دادیم خداروشکر نسبت به روز اول ودوم کمتر با اراد دعوا میگیریم یعنی رابطمون فقط دانشجو همکاره نه بیشتر نه کمتر خیلی خشک ورسمی باهم تمرین میکنیم یامن میرم شرکت اون یااون میاد اینجا واصلا به حضورهم توجه خاصی نمیکنیم فقط تمرین وتمرین...امروز میخوام برم شرکت واز اقای ترکاشوندوهمکاران خداحافظی کنم چون فردا وقت ندارم عصر هم بایدکارامو انجام بدم واینجورچیزا نمیدونم چرا اراد اصرار کرد امروز بیاددنبالم منم 3-4بارگفتم نه ممنون تعارف نمیکنم ولی گفت منم میخوام ازاقای ترکاشوند خداحافظی کنم به هرحال قبول کردم که اراد بیاد دنبالم حالام این حرفاروتموم کنیم من برم اماده شم...بعد از زیر ورو کردن کمد به یه شلوار مخمل مشکی ومانتوی استین سه ربع بنفش وشال بنفش باخطای یاسی وکفشای چکمه مانند پاشنه7 سانت مشکی باگلای بزرگ یاسی که روشون بود اکتفا کردم...پریدم توی ماشین ارادو سلام کردم:
-     سلام ببخشید اقاآراد مزاحمتون شدم...سکوت کرده بود وخیره شده بود به لبام یه کوچولو معذب شدم لبامو جویدمو لبخند نیم بندی زدم گفتم:
-     آقاآراد؟...بازم چیزی نگفت وخیره شد تو چشام...بلند تر دادزدم:
-     آقاآراد جواب سلام واجبه ها...یهو سرشو بالا گرفت انگارتوفکربودوسیخ نشست به زور خودمو کنترل کردم تا نخندم ولی نتونستمو سرمو انداختم پائین ویواش خندیدم لبمو گاز میگرفتم تانخندم ولی مگه میشد؟؟ با صدای اراد به خودم اومدم خندموقطع کردم ارادگفت:
-     ببخشید حواسم نبود سلام...لبخندی زدم خیلی خیلی کنترل کردم خودمو تا نخندم... راه افتادیم توراه چند لحظه ای سکوت بود ومن توافکار خودم شناوربودم که این خر مگس معرکه شروع کرد به حرف زدن:
-     آیلین تا حالا عاشق شدی؟...ا این که دوباره پسر خاله شد به جون خودم نباشه به جون شما تو این یک هفته اصلا به من حتی نمیگفت ایلین خانوم همش میگفت خانوم صادقی چه برسه به اینکه بگه ایلین بعدشم چه خودمونی شدا عجب سوالی پرسید اصلااین چه جورجرأت کرد همچین سوال کاملا شخصی رو ازهمکارش بپرسه واقعا که...بخاطر همین زدم توبرجکش پسره ی گوریل وگفتم:
-     اولا که ایلین نه وخانوم صادقی دوما به تو چه سوما.......سوما چی بگم گناه داره بزار جوابشو بدم به همین خاطر گفتم:
-     سوما نه
-     خب مثل ادم حرف بزن خانوم بی ادب.... چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟عجب بی ادبیه این چرا با من اینجوری حرف زدبزنم درب وداغونش کنم این وسط حقشه نه؟بی ادب رونیگا کن ایششش ولش کن ایلین بخشش ازبزرگانه تومحلش نزار بله منم حرف گوش کن به حرف وجدان گلم گوش کردمو یه ایش پرغضب گفتمو رومو برگردندوندم البته ازدرون دارم خود خوری میکنم حساااااابییییییی... چند ثانیه ای گذشت که دوباره این خرمگس شروع کرد وِزوِز کلا این بشر نمیتونه دودقیقه دهنشو ببنده هی ور ور حرف میزنه اوففففف خدا صبری به مامانش عطاکنه والا...
آراد- راستش خانوم صادقی میخواستم بهتون یه رازی بگم شما که راز دار هستید؟...قفل کرده بودم یه لحظه فقط به نیمرخ جذاب اراد خیره بودم یعنی رازش چیه؟ نگاهی بهم انداخت فقط سرمو به علامت مثبت تکون دادم...یکم مِن مِن کرد ودرآخر گفت:
-     چجوری بگم من من عاشق شدم...یه لحظه هم کپ کردم هم هنگ چی؟؟؟مگه این گاگول هم میتونه عاشق بشه آخی پسر کوچولو یعنی واقعا این پسره عاشق شده؟ مگه داریم مگه میشه؟من که میگم این داره سربه سرم میزاره نظر شماچیه؟...ادامه داد:
-     من عاشق یه دختری شدم که خیلی خوشگله باهاش تقریبا همکارم ودیدم که خیلی از پسرا دوروبرش میپلکن یعنی خیلی ازپسرا آرزوشو دارن راه که میره هفتاد، هشتاد تا پسر میفتن دنبالش...یه لحظه ازدهنم پرید وباچشای گردشده بلند گفتم:
-     70-80تا؟
-     نه صفراشو بردار...نفسمو دادم بیرون وگفتم:
-     آهان...یه لحظه رفتم تو فکر این پسر چرا داره رازشو به من میگه؟اصلا چرا جلوی من ازخوشگلی اون دختره تعریف میکنه ؟به من چه خب اون خوشگله باشه به من میگی که چی بشه ؟ایششششششش
اراد:- خیلی اولا باهم لج بودیم باادبه اما اگه اعصابش خوردبشه بابی ادبا دیگه مودب صحبت نمی کنه من واون اوایل ازهم متنفر بودیم من که الان عاشقش شدم اون نمیدونم ...قیافم عین علامت سوال شد دوباره پریدم وسط حرفش وگفتم:
-     ببخشید پریدم وسط حرفتون گفتین اوایل؟ مگه چند وقته عاشقشین؟
-      یک هفته..چی؟من میگم این منو سرکار گذاشته شما میگین نه اخه یک هفته که خودش اوایله ای مامان مردم ازخنده... باخنده گفتم:
-      وا آقاآراد یک هفته که خودش اوایله
-      درسته،یکی دوروز اول باهم لج بودیم یعنی هنوزم لجیم باهم ومن دوست دارم باهاش لج باشم اما عاشقش هم هستم بخاطر همین لج بازیه که نمیدونم عاشقشم واین حسه عشقه یانه...چندلحظه ای سکوت کردومن ازفرصت استفاده کردمو گفتم:
-     خب این یه عادته کمه که اگه چند وقت نبینیشون تموم میشه فقط عادته به نظرمن عشق نیست
-      شاید حرفاتون درست باشه ،اما من فکرمیکنم بدون اون نمیتونم یعنی  خیلی بهم نزدیکه دلم به همین دلیل دوریشو طاقت نمیاره،خیلی سریع نگرانش میشم، فکرنکنم بدون اون بتونم،یه چیز دیگه ازاون تیزهوشاست...سکوت کردومنم گفتم:
-      آهان خوش به حالت که همچین عشقی داری و خوش به حالش که همچین اقایی عاشقشه حالا اسمش چیه؟
-     ممنون اما نمیتونم بگم تو میشناسیش بهترین ونزدیکترین دوستته به من خیلی نزدیکه به توکه نزدیک ترم هست...یعنی چی؟ خب توکه نمیخوای اسمشو بگی رازتو هم نگو دیگه والا... نزدیک ترین دوستم مهلاست خیلی سریع گفتم:
-     جدی؟نکنه مهلا رومیگی؟...باتعجب ابروهاشو دادبالاوگفت:
-     مهلا کیه؟
-     نزدیک ترین دوستم....قهقه ای کرد وگفت:
-     نه حتی ازهمه ی دوستات هم بهت نزدیک تره ازپدرومادرت هم نزدیکتر...بفرما من دارم میگم ایشون منو اسکل کرده نگین دروغ میگی بفرمادیگه اخه ازهمه نزدیک تر که خداست عاشق خداشده تازه یک هفته اس که عاشق خداشده تازه اوایل هم ازش متنفر بوده ازاین افکارخندم گرفت لبمو گاز گرفتم تا نخندم باتعجب وخنده گفتم:
-     خب ازهمه نزدیک تر که خداست...اراد از خنده نزدیک بود منفجربشه میون خنده گفت:
-     نه،نه بابا...باتعجب توام با کنجکاوی گفتم:
-     من نمیدونم کیو میگی...خندشو قطع کردوبا خوشحالی گفت:
-     حالا ایشالله میای عروسیم میفهمی...اخ جونمی جون عروسی باذوق گفتم:
-     اخ جون یعنی منم دعوتم؟
-     بله جز مهمونای ویژه
-     جدا؟ حالا لباس چی بپوشم؟
-     اوه ه ه،ازحالا رفتین توفکرلباس راستش هنوز من بهش نگفتم
-     چیو؟
-     اینکه دوسش دارم دیگه
-     یعنی نمیدونه دوسش داری؟ اه چه بد میخواستم بیام عروسی...یه خنده ی کوتاهی کردوگفت:
-     نه هنوز نه به داره نه به باره اصن معلوم نیست ازم خوشش بیاد وبهم بله رو بگه من که بهش نگفتم ونظرشونمیدونم ... پسره ی نفهم خب گانگستر بجایی که اینجا بِروبِر منو نیگا کنی ورازت رو به من بگی بروبه همون خانوم خوشگله وباهوشه بگو که مام یه عروسی بیفتیم بعد ازچند وقت... گفتم:
-     خب بهش بگو
-      راستش میترسم واینکه خجالت میکشم متاسفانه گفتم که اونم باهام لجه وازم متنفره میترسم سرهمین لج ولجبازی بهم بله رونگه وقلبمو برای همیشه بشکنه میخوام بزارم سریک فرصت مناسب...اخی مرد گنده میترسه اخی یه وقت نخورتت خخخ والا میگه خجالت میکشم دیوونه اس خجالتش کجاس ؟حرفی نداشتم بگم سکوت کردم ولی چندلحظه بعد اراد گفت:
-     بهم یه کمک میکنی؟
-     چه کمکی؟
-     میخوام واسش یه کادوبخرم که بفهمه دوسش دارم تا این جوری بهش نزدیک تربشم میشه بگی چی بخرم؟
-     اخه من که سلیقه ام مثه اون نیست
-     نه چراهس خانوما تقریبا سلیقه شون مثه هم هس دوستتون هم هست دیگه خودش گفت سلیقش مثه شماس
-      توکه گفتی باهاش حرف نزدی حالا ازسلیقش هم خبرداری؟...انگارمچشوگرفتم حس میکنم داره بهم دروغ میگه حالا کجاشو نمیدونم اخه رنگش مثل افتاپرست اول قرمز بعدبنفش وبعدهم قهوه ای شدوبعد ازچند لحظه مثل اولش شد وگفت:
-     درسته اما به صورت غیرمستقیم گفت ،نه یعنی خب یعنی شنیدم
-     یعنی چی؟شنیدی سلیقش مثه منه؟
-     خودم دیدم سلیقش مثه توئه
-     تومگه میدونی سلیقه من چجوریه که فهمیدی سلیقش مثه منه؟..دیگه واقعاًگیرش انداختم چون ابروهاش ازتعجب پریدبالا وبا تته و پته گفت:
-     نه،اه ول کن دیگه 20 سوالی راه انداختی؟
-     خیلی خب باشه
-     خب بگو دیگه چی بخرم؟...حالت متفکری گرفتم که لبخندی گوشه ی لب اراد نمایان شدوگفتم:
-     ببین بستگی داره مثلااگه خیلی ارایش میکنه یه پک ارایشی بخر واسش چون معلومه که دوست داره این جورچیزارو
          

رمان عشق وغرور قسمت 7...
ما را در سایت رمان عشق وغرور قسمت 7 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahab344552 بازدید : 1311 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 1:59