رمان عشق وغرور قسمت3

ساخت وبلاگ

قسمت سوم

          {آراد}
بلایی سرت میارم به جانم بیفتی باهزارویک بدبختی گشتم تا همون دختره ای روکه  صندلیش کنارآیینو روپیداکردموگفتم:
-     خانوم صندلی من کنارپنجره هست...و ازاین حرفا تا دختره بالاخره راضی شدومن بالاخره صندلی کنارایلین روکسب کردم،ایلین زودتر ازمن سوار هواپیما شدو روی صندلی نشست و بعد بادیگاردش وبعد دختره که رفت کنار بادیگاردش نشست،قیافه ی ایلین دیدنی شده بوداخ حرص میخورد اخ من ازحرص خوردن این جون میگرفتم وای که چه حالی میداد حالام نوبت من بود که برم سوارشم وصندلی کنار ایلین بشینم وحال ایلین قشنگ گرفته بشه، عینک افتابیم رو ازچشام دراوردم وگذاشتم روسرم ایلین با دیدن من که داشتم میومدم سمت صندلی کناریش داشت شاخ درمیاورد ابرویی بالا اندختم ونشستم رو صندلی کنارش که گفت:
-     واسه چی جای مردم میشینین؟...بی دغدغه و سریع گفتم:
-     فکرکردی خیلی زرنگی من زرنگ ترم...ایلین که ازلحنم تعجب کرده بود باحالتی گیج گفت:
-     ها؟...منم بالحن خونسردی گفتم:
-     شما واسه چی روی صندلی بادیگاردتون نشستین منم به همون دلیل روی صندلی مردم میشینم...باتعجب نگام کردمنم خیره شدم توچشماش که ازخشم قرمز شده بودن گفت:
-     من صندلیو با بادیگاردم جابه جا کردم
-     خب منم صندلیمو با اون خانوم که رو صندلیمه کنا ر بادیگاردتون اقا حامد جابه جاکردم...باشنیدن این حرف چشماش شدن کاسه ی خون البته ازخشم واخمی کردو گوشیش و ازتو کیفش اورد بیرون وسرش رو کرد توگوشیش...بالحنی که تمسخر توش شناور بود گفتم:
-     موبایل توی هواپیما باید خاموش باشه ایلین خانوم
-     میگن شارژمون تموم میشه خب بشه اونجا رسیدیم میرم شارژمیخرم میریزم روش یا میزنمش توشارژ برای شارژبرقی الان میخوام اهنگ گوش کنم
-     خب بیا من اسپیکردارم...وهندزفری روبه سمتش گرفتم که دختره ی پرروگفت:
-     میخوام درکنارش رمان هم بخونم اسپیکرتون رمان هم داره؟...دختره ی پررو خوبی هم نباید درحقش بکنیم چون اگه خوبی کنیم هم این جوابمونه
              {آیلین}
عجب گیری کردما اخه پسره ی پرروی فضول تو چیکارموبایل من  داری؟؟هندزفری روتو گوشم کردم ورمان هم اوردم واهنگ هم گذاشتم و نگاهی به اراد انداختم که عینکشو گذاشته بود رو چشماش واسپیکرش روهم روشن کرده بود وهندزفریش روهم تو گوشش کرده بودوچشاش روبسته بودنگاهم وازش گرفتم وبه روبه روم نگاهی کردم که دیدم مهماندار هواپیما داره بال بال میزنه خندم گرفت هندزفری رو در اوردم وباخنده گفتم:
-     خانوم اینکارا چیه؟
-      خانوم سه ساعته دارم میگم موبایل تو هواپیما ممنوعه...همون موقع اراد عینکشو برداشت وگذاشت سرش ویه پوزخندبهم زدو مهماندارهم به من یه اخم کردواشاره کرد که موبایل روبزارم توکیفم منم بچه ی حرف گوش کن موبایل روگذاشتم تو کیفم ویه نگاه به اراد انداختم همونجور بهم لبخند تمسخر انگیزی انداخت ومهماندارکه رفت عینکش روزد به چشاش...ای بمیری میمون بیشعور...هندزفری رو دراورد ویکی ازسیم هاش روداد دستم ویکی ازسیم هاش روگذاشت تو گوش خودش وگفت:
-     شرمنده این نیم ساعت اینجوری تحملم کن ...هندزفری وگذاشتم تو گوشم لبخند تشکر آمیزی بهش زدم وچشام روبستم چند لحظه ای که گذشت چشام روباز کردم که روی ساعتم نگاه کنم ببینم ساعت چنده که نگام به روبه روم افتاد وارمان رو دیدم که دو ردیف جلوتر نشسته بودنیمرخش رو میتونستم ببینم خود خودش بود یهو سرش روچرخوند که نگاهمون باهم تلاقی کرد من باتعجب واون بامهربونی ونگرانی بایک لبخند روی لباش حالا مطمئن شدم خودشه ارمان روشو کرد اون طرف دیگه نیم رخش هم به زور دیده میشد، زدم به شونه ی ارادچون چشاش بسته بودن گفتم:
-     هی اراد ،اراد؟...چیزی نگفت یاخوابه یا ناشنواس خوبه تو یکی ازگوشاش هندزفریه که اینقدر هم نمیشنوه هندزفری روازتو گوشش دراوردم که عین برق گرفته ها سیخ نشست وگفت:
-     چیه؟چی شد؟رسیدیم؟...چیزی نگفتم یعنی هنوز اومدم بگم که گفت:
-     نکنه داریم سقوط میکنیم هان؟ به من بگو من طاقتشو دارم...ازلحن اراد حسابی خندم گرفته بود اما خودمو کنترل کردم وگفتم:
-     نه ولی مثل اینکه تو بار اوله که داری هواپیما سوارمیشی نه؟
-     نه
-     خب بگزریم ببین اونجا روارمان اومده... اشاره کردم به همون جایی که ارمان نشسته بودکه ارادگفت:
-     ارمان دیگه کیه؟...اوه تازه یادم اومد این هیچی نمیدونه واسش ماجرا رو  مختصر تعریف کردم وگفتم:
-     من که بهش گفتم نه،بابا من این پسره رونمیخوام واسه چی دیگه دنبالم میاد،ها؟
-     ببین فقط یه راه وجود داره بهم اعتماد کن باشه؟...باچشمای پرسشگروکنجکاو مشتاق وپرازهیجان بهش خیره شدم وگفتم:
-     مگه راه دیگه ای هم دارم باشه دیگه خب بگو
-     خب عینک منو بگیر بزن چشمات خواستی نگاش کنی نفهمه...چشام ازتعجب گردشدن وازدهنم پرید:
-     وا
-     دِبگیر دیگه وا داره مگه؟
-     پس بگو چرا تو عینک روامروز زدی که اگه خواستی چشم چرونی کنی راحت بتونی اره؟ ...خندید وگفت:
-     حالا...بعدش هم عینک روگرفت طرفم گرفتم عینک وزدم به چشام...
-     چه بهت میاد ایلین...بااخم گفتم:
-     ها؟
-     ببخشید ازدهنم دررفت خانوم صادقی
-     راه حلت همین بود؟
-     دِنَ دِصبرکن،ببین تا نگاهمون کرد دست یا بازوی منو بگیر...چشام ازتعجب داشتن از حدقه درمیومدن عجب سوءاستفاده گَریه این برای همین بااخم گفتم:
-     یعنی چی؟
-     یعنی جلوش وانمود میکنیم نامزدیم باشه؟ ببین فقط همین راه به ذهنم رسید... پوزخندی زدم وگفتم:
-     آره به همین راحتی توکه اینو نمیشناسی میره به باباومامانم زنگ میزنه میگه دخترتون اویزون یه پسره شده میشناسین یارو رو یانه؟...ارادباتعجب گفت:
-     جدا عجب سه پیچیه
-     اره خب راه دیگه ای ندارین؟...اراد مکثی کرد ودرحال فکرکردن به شقیقه ش هم فشاری دادوگفت:
-     نه والا مُخ من تاهمین جا بیشترکِشِش نداره ...فکری کردم خب زنگ بزنه به مامان و بابام چی میشه مگه هیچی خوبه که بابا ومامانم خیلی گیرنمیدن وبهم اعتماد دارن ومثل قدیمیا تا ازیکی بفهمن با یه پسره رفتن نمیکشنم منم بهشون میگم ارمان بزرگش کرده تازه خوبه که اراد دوست داداشه ومیشناسنش دیگه خیلی خوب میشه اره پس قبوله دیگه من که نمیتونم اُردو رو زهرمار خودم کن بااین ارمان ادامس بخاطر همین به اراد که خیره شده بود به ارمان وبااخم کوچولویی داشت نگاش میکرد اروم گفتم:
-     آقا آراد...اراد نیم نگاهی بهم کرد و دوباره روشو کرد به سمت ارمان وخیره شد بهش ودرهمون حال گفت:
-     بله؟
-     من یک تصمیمی گرفتم...اراد کامل روشو کرد سمتم وبه دهنم نگاه کرد ومنتظر بود تا حرفی ازدهنم خارج شه منم معطلش نکردم وگفتم:
-     خب راستش...اومدم بگم که فکر شیطونی زد به سرم وخواستم کمی معطلش کنم بخاطرهمین دوباره گفتم:
-     خب یعنی...اراد کلافه دستی به پیشونیش کشیدکه یه کوچولو عرقی که گوشه ی شقیقش رو خیس کرده بودن پاک کردوباتعجب زل زدبهم وگفت:
-     نمیگی؟
-     چراچرامیگم راستش راستش خب راستش
-     ای بابا چیه هی راستش راستش بگو دیگه دیونه م کردی دختر...لبخندی زدمو گفتم:
-     خب راستش اخه یعنی اخه چجوری بگم؟
-     به زبان شیرین وگویای فارسی بلدی زبان مادری؟...خندم گرفته بود بخاطرهمین رومو ازاراد گرفتم ویه خنده ی ریزی کردم و دوباره رومو برگردوندم سمتش وبدون مقدمه گفتم:
-     قبول
-     چی قبول
-     ای بابا پیشنهادت دیگه...اراد خنده ای کردوگفت:
-     بابت این 3ساعت راستش راستش میزدی... خندیدمو گفتم:
-     خب اره
-     اهان یعنی خجالت میکشیدی
-     بله
-     اهان نَکه توهم خیلی خجالتی وسربه زیری واس همین ها؟...بعدنگاهی بهم کردومنم نگاش کردم که دوتایی زدیم زیر خنده و بلندبلند خندیدیم که مهماندارهواپیما بااخم بهمون گفت ساکت شیم ماهم بچه های حرف گوش کن خفه شدیم...چنددقیقه ای گذشت که اراد سرش رواوردکنارگوشم واروم گفت:
-     پس قبول مگه تو نگفتی بابا ومامانم... پریدم وسط حرفش وگفتم:
-     اره اره خوب ببین من مامان وبابام بهم اعتماد دارن واینکه تودوست داداشمی میشناسنت دیگه واینکه منم قبول کردم
-     آفرین...به فرودگاه خوزستان رسیدیم و ازهواپیما پیاده شدیم وبا آراد دست به دست هم رفتیم وچمدونامون روهم گرفتیم حامد هم پشت سرمون میومد ومواظب ما دانشجوهای گرامی و اَرشد بود ومواظب بود ترورمون نکنن  خخخ چه خودمونو تحویل میگیرم خلاصه ارمان هم چندباری مارودید دنبال هتل بودیم که اراد گفت یه هتل پنج ستاره ی خوب سراغ داره رفتیم هتل،آرادبا صاحب هتل سلام واحواپرسی مشتی کرد از اونایی که رفیقای گرمابه وگلستان بهم میکنن فکر کنم 7-8 سالی همو میشناسن
-     اراد: خب سالارجان یه اتاق دونفره واسه من واین خانوم یه اتاق یک نفره واسه این اقا...چشام رفتن ته سرم این دیوونس خوبه میدونه نامحرمیم نکنه واقعا باورش شده نامزدیم خخ
-     سالار:ارادجان خانوم همسرته؟
-     نه نامزدیم...من نگفتم این باورکرده پسره ی گاگول دیوونه...باتعجب واخم بهش خیره شدم که دستموسفت گرفت ویه لبخند دخترکش هم چاشنیش کرد نزدیک بود دیونه بشم وبرم ارادوخفه کنم اون وسط ،پسره ی دیوونه چی داره میگه
-     سالار:شرمنده دادا میدونی که نمیشه نا محرمین...ارادهم پرروگفت:
-     ای بابا توکه رفیقمی این قدرهم بهم اعتماد نداری بعداین همه سال سالار
-     جون خودموخودت اعتماد دارم ولی میدونی که دائیم رئیسه اینجاست فردا هم ازترکیه میاد اگه بفهمه همچین غلطی کردم دیگه راهم نمیده دادا...اراد تسلیم شدواروم دستمو ول کرد که سالار گفت:
-     شرمنده دادا ناراحت شدی؟
-     نه حق داری ازنون خوردن میفتی اونجوری من خواهش های احمقانه ودور ازعقلی دارم ببخش داداش...بعدم یه لبخند بهش زدکه سالارگفت:
-     شمام ببخش دادا حالا این اقا چیکاره خانوم هستن...اشاره ای هم به حامد کردکه من گفتم:
-     بادیگاردمونه...حامدهم بدون صبرگفت:
-     خب یه اتاق دونفره واسه من وخانوم یه اتاق یه نفره واسه اقا...من از تعجب واراد با اخم بهش خیره شدیم که سالار باخنده گفت:
-     واچه فرقی کردجناب؟...ارادهم پوزخندی به حامدزدومنم اخمی واسه هردوشون رفتم وبه سالارخان گفتم:
-     اقا سه تا اتاق یه نفره لطفا
-     اهان این شد.......پس ازگرفتن کارت اتاقا اخه اتاقا کلیدی نبودن کارتی بودن رفتیم داخل اتاقامون،چمدونم روخالی کردم داخل کمدورفتم سمت دوش ابگرم دوش گرفتم و اومدم بیرون که با صدای دربه طرف در کشیده شدم دروکه بازکردم دیدم این مزاحم همیشگی این چندوقته پشت درهس
-     ها؟چیه آراد؟
-     اولا سلام دوما آقای شایسته سوما حموم بودی؟...خندم گرفته بود داشت حرف خودمو به خودم میزد که همش بهش میگفتم بهم بگه خانوم صادقی...لبخندنیم بندی زدمو گفتم:
-     اولاگیریم که سلام دوما فضولی من کجا بودم سوما معلوم نیست که میپرسی؟
-     اهان نگرانت شدم حالت خوبه؟...این اخرش منو دیوونه میکنه خب خنگ من الان ربع ساعته همش اومدم تواین اتاق این سر ربع ساعت نگران حال من شده؟خب معلومه که نه فقط میخواد اعصاب منو خورد کنه منم گفتم :
-     آره خوبم کاری نداری؟
-     نه و...تااومد ادامه حرفش روبزنه درو گرمپ بستم فکرکنم دماغ مماغش واسش نمونده...پشت درتکیه دادمو دلمو گرفتم و بی صدامیخندیدم خیلی خودمو کنترل کردم جلوش نخندم این پسره واقعا یک تختش کمه ادم خندش میگیره ازکاراش ...دوباره شروع کردبه درزدن وصدادادن:
-     آیلین خانوم دروبازکن باباکارت دارم
-     نیم ساعت دیگه بیا بگو
-     چرا؟
-     میخوام بخوابم
-     بابادودقیقه به حرفام گوش بده بعد  برو بخواب
-     ای بابا حالا چیکارداری مگه؟ خب بعدا بگو
-     نمیشه بیا دیگه چیزی که ازت کم نمیشه در وبازکنی؟اوففف
-     نمیخوام خوابم میادنیم ساعت دیگه بیا
-     ای بابا من دوساعت کالری سوزوندم اومدم بالا حالا برم دوباره کالری بسوزونم بیام بیام حالاکه اومدم دروبازکن دیگه
-     اه...درواز روش بازکردم
                    
          {آراد}
دروکه بازکردخندیدمو شکلکی براش دراوردم وگفتم:
-     الکی گفتم...اخماش رفت توی هم و تَرَقی دروبست،آخ که چه حال میکنم حال اینو میگیرم،آیلین خانوم کادوی منو پس میزنی؟ دارم واست ماجراادامه داره عسیسم، خخخ
         {آیلین}
پسره ی چرت ومزخرف،منوسرکارمیزاری؟دارم برات،بلایی سرت میارم که نگو ونپرس،احمممققق ...روتخت نشستم،اومدم بخوابم که تلفن اتاق زنگ خورد:
-     بله؟
-     خوب بخوابی آیلین جان...بوق بوق بوق... وا اینکه ارادبود مخش هنگ کرده بود؟ چرا اینکاروکرداین اگه گذاشت من بخوابم اوف ولللش...دراتاق روقفل کردم، گوشی تلفن رو از برق کشیدم، موبایلم هم زدم روی سایلنت وخوابیدم...نمیدونم چقدرخوابیدم که باصدای تق تق دربیدارشدم،باصدای خواب الوگفتم:
-     بله؟
-     آیلین خانوم بیاین دم دریه لحظه...اوففف چه غلطی کردم اومدم هتل دوست این کله پوک اوففف حتما الان هم اومده خواب به سرم کنه وبگه که هیچی کارت نداشتم الکی گفتم ولی به خدا اگه این دفعه اینجوری بگه پدرشو درمیارم...دروبازکردم که دیدم ارادتعجب کردوبعدازخنده منفجرشد
-     چیه ها؟چرامیخندی؟....اما بی توجه به من دستشوگذاشت رودلش ومیخندید ودوباره با اخم گفتم:
-     آراد؟آراد؟...اما چیزی نگفت پامو کوبوندم محکم روزمین وتقریبا با داد گفتم:
-     اه منو بیدارکردی بخندی خب اگه لطیفه ی باحال شنیدی بگومنم بخندم...جواب نداد و مشغول خندیدن بود عصبانی بهش زل زدم که به سرم اشاره کرد ودوباره خندید باتعجب نگاش کردم خوب که فکرکردم فهمیدم بله بازم باهمون موهای ژولیده وپولیده وسیخ سیخ جلوی پسرمردم وایسادم یهو عین برق گرفته ها ازجا کنده شدمو رفتم تواتاق ودروبستم یه شال انداختم روسرم واومدم بیرون هنوزداشت میخندیداین گامبوهم فقط دنبال سوژه واسه خندس
-     وا آرادخان بسه دیگه...بریده بریده میون خنده هاش گفت:
-     آخه،قیافت،خیلی خنده دار ودیدنی شده بود ...ودوباره خندید،دستمو مشت کردمو فرو کردم توشیکمش ،بااخم گفتم:
-     کارت رومیگی یابرم داخل؟...بدبخت از درد شکم توشیکمش خم شدوخندش روتموم کردوگفت:
-     میگم بابا بی جنبه میگم
-     دِبگودیگه
-     ببین بایدبریم واسه اون ازمایشایی که روی اورانیوم ها توی تهران انجام دادیم وگفتن انواع سنگها روبیارین بایدبریم انواع سنگهاروتحویل بگیریم
-     ازکجا؟
-     یه سری به خونه ی عموی من میزنیم ببینیم دارن یانه؟....مسخره منو مسخره میکنه پسره  چرت وشاسگول،گفتم:
-     ایییش بی مزه
-     حرفا میزنیا خب ازکجا میخواستی بگیریم ازکارخانه دیگه کارخانه ی اقای آذین کارخانه ی انواع واقسام سنگها فهمیدین؟
-     اره
-     خب برو اماده شوبریم دیگه چرامنو نیگا میکنی؟
-     خوشگل ندیدم(باحالت تمسخرگفتم ویه پوزخندهم زدم)...درادامه ی حرفم اومدم داخل اتاقم واماده شدم یه مانتوی مشکی بلند تا بالای زانوهام ویه شلوارجین نه خیلی تنگ ونه خیلی بزرگ مشکی جین ویه شال سورمه ای وکفشای پاشنه 3-4سانتی سورمه ای-مشکی ویه ارایش ملایم وکمرنگ درحدیه خط چشم ورژلب وریمل ویه سایه ی ابی خیلی کم رنگ واومدم تو پارکینگ و سوارماشینی که ازریاست واسمون اوردن شدیم(اینجا واستون توضیح بدم که ما واسه تحقیقات هسته ای هرشهر یاکشوری که بریم بعضی ازوسایل ازجمله:پول سوئیت یاهتل، ماشین و...اینجورچیزاروازدولت میگیریم والان هم رئیس واسمون ماشین فرستادن و هتلمون هم که به لطف ارادتامین شدالبته ارادهم پولشوقبلا ازرئیس گرفته بعله)اراد پشت رول نشست وحامدهم نیومد...داشتیم از درپارکینگ خارج میشدیم که بادیدن ارمان جلوی درپارکینگ آراد یهو زد روی ترمز که کلش محکم خوردتوفرمون وکله ی منم خورد توی شیشه ی روبه روم البته نه خیلی محکم ولی آخم بلندشد که ارادگفت:
-     ببخشیدآیلین خانوم کنترل ازدستم خارج شد ...خیلی عصبانی توپیدم بهش:
-     توکه رانندگی بلندنیستی چرامیشینی پشت فرمون؟...ارادناراحت وعصبانی نگاش ودوخت به ارمان وبا خباثت وعصبانیت نگاش کرد و بدون اینکه به غیرازیه ببخشید زیرلبی کوچیک چیزی بگه ازجاش کنده وپیاده شد و درو محکم بست که فکر کنم میخواد بگیره ارمان رولت وپاره کنه یقه ی ارمان ومحکم گرفت وکوبیدبه دیوار سمت راستمون که منم پیاده شدم وارادگفت:
-     واسه چی پیاده شدی؟ بشین توماشین... وروشوکردبه ارمان وگفت:
-     مردیکه سرت جایی خورده چرا جلوی ماشین مردم وایمیستی؟...من به حرف قبلی ارادکه گفت بهم بشین توماشین هیچ توجهی نکردم و به دعوای اون دوتا خونسرد نگاه میکردم که ارمان بی اعتنا به اراد که داشت از عصبانیت منفجرمیشد،روشوبه من کردوگفت:
-     ارمان:میخوام باهات صحبت کنم
-     ایلین:راستش اقاارمان بنده الان... تا اومدم ادامه ی حرفمو بزنم اراد عصبانی پریدوسط حرفم وبادادگفت:
-     مگه بهت نگفتم بشین تو ماشین...روشوکرد به ارمان وگفت:
-     اولامن داشتم باتو صحبت میکردم بانامزدمن چیکارداری؟دوما هتل ماروازکجا پیداکردی؟ ...منم هنوزوایساده بودم،ارمان خیلی ریلکس برعکس اراد وخیلی محترمانه گفت:
-     اولا که من خواستگارنامزدشما بودم ودر همین موردباهاشون حرف دارم ومیخوام باهاشون صحبت کنم دوما من شمارو از فرودگاه تا اینجاتعقیب کردم وخودم هم تواین هتل اتاق دارم...من که ازتعجب چشام رفت ته سرم،ارادعصبانی دستاشوکه هنوزم دور یقه ی ارمان حلقه بودمحکم تر کردوگفت:
-     بااجازه ی کی منو ونامزدمو تعقیب کردی وبااجازه ی کی میخوای باایلین حرف بزنی هان مگه من بهت اجازه میدم؟...لحن اراد خیلی عصبانی بودمیخواستم تصمیم بگیرم ارومش کنم میترسیدم سکته کنه بیچاره... اما ارمان  خون سردتر ازقبل به ارادگفت:
-     بااجازه ی خودم وبه اجازه ی توهم هیچ نیازی ندارم...ارادکه خون خودشومیخورد ...ارمان اروم دستای ارادو بازکرد از دور گردنش وبایه حرکت دست که زدوسط قفسه  سینه ی اراداونو پس زدواومدجلوم وایساد وبامهربونی خیره چشام شدوگفت:
-     کاری به اون یاروکه الکی خودشونامزدت معرفی کرده ندارم میتونم باهات صحبت کنم ...وای پس فهمیدنقش بازی کردیم همش الکی بود؟عجب باهوش وزیرکیه این دیگه... ارادجای من گفت:
-     نه خیرمن واقعا نامزدشم ومن نمیزارم باهاش حتی یه کلمه دیگه حرف بزنی.... منم که لال شده بودم وفقط نگاه میکردم ارادازپشت پیراهن ارمان وگرفت وکشیدکه بیارتش عقب نزاره بامن حرف بزنه که ارمان چرخیدویه سیلی محکم حواله ی گوش ارادکرد که ارادبی جون افتاد روی زمین و دستشوگذاشت جای سیلی که ارمان زده بودو دستش وبرداشت که دیدم صورتش سرخ شده اشک توچشمام حلقه زدآراد ازروی زمین بلند شد که از خودش دفاع کنه و ارمان رو بزنه که طاقتم طاق شدوبالاخره زبون بازکردمو بلند گفتم:
-     بس کنید دیگه...بادادم اراد سرجاش خشک شد بعداز کمی مکث کمی بلندگفت:
-     بهت گفتم بشین توماشین...سرمو به علامت منفی تکون دادمو گفتم:
-     نمیرم نمیخوام برم...اراداومد چیزی بگه که ارمان گفت:
-     خفه شو...وزیرلب گفت:
-      پسره ی دروغ گو...وارادگفت:
-     من دروغ نگفتم...صدامو بلندکردموگفتم:
-     بهتون گفتم بس کنید فهمیدین؟...و روبه ارمان گفتم:
-     ما بایدبریم واسه کارای اورانیوم ساعت6 عصر از کارخونه بر میگردیم باهات صحبت میکنم...ارمان لبخندمهربان دلنشینی زد وتشکری کردوگفت:
-     پس من 30/6تولابی منتظرتم...اروم باشه ای گفتم اونم باززیرلبی  تشکروخداحافظی کرد واز در کوچیک واردهتل شد،رفتم سمت ارادو گفتم:
-     بریم...اونم بعدازدقایقی که خیره نگام کرد باشه ای گفت وپشت فرمون نشست ومنم روی صندلی شاگردوراه افتادیم...توی راه چنددقیقه ای سکوت بودکه ارادگفت:
-     ببخشیدا ولی این یاروچی کارت داره؟
-     اولاادب خودتو حفظ کن دوما به من که هنوز نگفته چی کارم داره که...دیگه هیچی نگفت فقط بااخم ظریفی به جلوخیره بود و هر از گاهی نیم نگاهی بهم می انداخت وبه جلوش خیره میشد تااینکه رسیدیم به کارخونه و پیاده شدیم وکل سنگایی که نیاز داشتیم روازاقای اذین گرفتیم کلا 2تا کارتون بزرگ ویک کارتون کوچیک شدن اراد کارتون های بزرگ ومنم کارتون کوچیکه رو برداشتم .................به محض اینکه رسیدیم هتل سریع رفتم سمت لابی دیدم که بله اقا ارمان خوشتیپ وایساده یه پیراهن ابی اسمونی که استیناشو به حالت زیبایی داده بودبالا وشلوارشیش جیب سورمه ای وکفشای اسپرت مشکی هم پوشیده بودوموهاشم به حالت المانی وجلوش روهم یه کمی بلند بود زده بودبالا،رفتم کنارش وایسادم وگفتم:
-     سلام،باورم نمیشدبیای اینجا من که بهت گفته بودم جوابمو دیگه چرا اومدی؟...اما اون درجواب سوال وحرفای من فقط گفت:
-     سلام...اینقدرزورم دادکه منودست کم گرفت وجواب سوالمو نداد که نزدیک بود بگیرم خفَش کنم،دیگه هیچی نگفتم همون یه بار 3شدم بسه،توافکارم بودم وداشتم تو دلم فحش میدادم بهش که یهوباصداش ازجاپریدم:
-     ارمان:واقعا میخوای بدونی چرا اومدم؟... راست میگه واقعا برام مهمه که بدونم نه اصلاواسم مهم نیست چون کار اون به من هیچ ربطی نداره وشایدهم واسه کاردیگه ای اومده ولی برخلاف این حرفا ازدهنم پرید:
-     بله
-     این یعنی هنوزم واست عزیزم که درموردم کنجکاوی میکنی...چه خوش خیال نه اقا الکی الکی به دلت صابون نزن من کلا کنجکاوم ازبچگی این طوری بوده، اومدم بگم نه که صداش دراومد:
-     ایلین،توجوابت وبهم گفتی،منم اذیتت نمی کنم در واقع هرکس حق انتخاب داره من میخوام پامواز زندگیت بکشم بیرون چون میدونم اون پسره که مدام ادعا میکنه نامزدشی ودروغ هم میگه دوستت داره وگرنه دلیلی نداشت اینجوری بگه ومیدونم تو اگه نامزدمیکردی بهم میگفتی نه اینکه بعد از دوماه یهویی ودوروزه بااین پسره نامزدشی ،راستش...یه چندلحظه سکوت کردوگفت:
-     راستش من نیومدم اینجا که به قول تو غیرتی بازی دربیارم واست وازاینجور چیزا یعنی دلیل اومدن من به اینجا یه چیز دیگست...بعد دوباره سکوت کرد،اه حرف بزن دیگه جون به لبم کردی،ادامه داد:
-     من اومدم اینجا که ازطریق کشتی برم دبی واونجا زندگی کنم که توهم راحت باشی،من به خانوادم وبه همه گفتم که به خاطر تو اومدم اینجاوازشون درست وحسابی خداحافظی نکردم چون میدونستم اگه راستش ومیگفتم نمیذاشتن بیام،یه لطفی کن وقتی رفتی تهران راست ماجرا روبرای همه بگو وازطرف من یه عذرخواهی هم بکن...نه باورنمی کنم این ارمان نیست این اون ادمی نیست که من میشناختم نیست نه دیگه من حرفی برای گفتن داشتم نه ارمان میدونست چی بگه فقط توسکوت داشتیم همدیگه رونگاه میکردیم تو فکراینده ی پرپیچ وخَممون بودیم وتوافکار غوطه وربودیم،شایداین لحظات اخری بودکه کنارهم بودیم شایداین نگاه ها..نگاه های اخری بود شاید این لحظات دیگه تکرار نشه ارمان پسری خیلی زیباست توی تیپ وخوشگلی چیزی از یک مردایده آل کم نداره وتوی اخلاق هم ازیک جل تل من واقعی هیچی کم نداره اما من  تصمیمم روگرفته بودم با این غیرتی وچسب بودنش اصلاًنمیتونستم کنار بیام بعدازچند ثانیه سرش روانداخت پائین وبهم نزدیک ترشد دستامو تودستاش گرفت و سرش ونزدیک تر کرداروم بوسه ای روی دست راستم و بعدبه روی دست چپم زدوسرش رو بلند کرد و دستمو تودستش فشردوخداحافظی گفت ورفت،ارمان رفت امامن همچنان تولابی بودم...ارمان رفت؟یعنی دیگه نمی بینمش واقعا؟واقعااین اخرین دیداربود؟..اشکام بی اختیار می ریختن دست خودم نبودکنترلم ازدستم خارج شد..اروم بگیردختراروم بگیر تومگه همین رونمی خواستی اره من همین رو میخواستم ولی نه که انتهاش این بشه خداا گریه امونمو بریده بود اشکامو پاک کردمو بعد از لحظاتی به عقب برگشتم که برم اتاقم که پشت سرم اراد رودیدم که مشغول قهوه کوفت کردن بودبااخم های درهم گفتم:
-     اراد دستت درد نکنه حالا دیگه فال گوش وایمیستی
-     نه،من داشتم قهوه میخوردم
-     اها اونوقت حرفای من وارمان روهم نشنیدی
-     نه
-     باشه...خودتی،پسره ی خرمنو خرفرض میکنی دارم واست...بعدازکمی این پاواون پاکردن گفتم:
-     اراد
-     بله؟
-     کارتون های سنگ تواتاق تواَن؟
-     اره چرا؟
-     بیارتشون اتاق من فردا خواستیم بریم کارخونه من بایدبدم مهندس اکبری...کمی متعجب گفت:
-     خب تواتاق منن ،بزارباشن فرداباهم میریم میدیم به استاد دیگه
-     نه،اخه میخوام نظارتشون کنم ببینم مرتب اَن یانه...بازم کمی متعجب خیره ام شد و سری به علامت باشه تکون دادوفنجون مقوایی قهوه اش روکه الان خالی شده بود انداخت سطل اشغال و رفتیم سمت اتاقش... اراد کارتون ها رو برداشت روی هم گذاشت و میخواست بده به دست من که گفتم:
-     واسه من اینا سنگین نیستند؟...ابروهامو هم انداختم بالا که گفت:
-     خب میخوای چیکار کنی؟
-     من کاری نمیکنم اقا،شما دنبال سرمن میای اینا رو میزاری تو اتاقم...ورفتم سمت اتاقم ارادهم عین غلام سیاه پشت سرم اومد در رو باز کردم ورفتم داخل اتاق که اراد سرعتش روتند ترکردومنو کنار زد وسنگا رو گذاشت پائین تخت و زیرلب گفت:
-     ای کمرم چه سنگینه...وکمرش رو ماساژ داد و روی تخت ولو شد،الان فرصت خوبیه برای اجرای نقشه حالت میگیرم یک کاری کنم که ...فقط بشین ونیگا کن آق اراد...اروم گفتم:
-     چایی میل داری اراد؟
-     اره خیلی خسته م...ای بترکی خوبه الان قهوه خورده تازه همش 3تا کارتون بودا خوبه کوه نکنده...ولی من که بایدخوشحال باشم وقت تلافی رسیده...زیرلب گفتم:
-     باشه زنگ میزنم ازپائین بیارن...اراد پوزخند نازی زدوگفت:
-     هه فکرکردم خودت میخوای درست کنی... زبونی واسش درازکردمو گفتم:
-     عمرا...چشمکی زدمو تلفن روبرداشتمو زنگ زدم...تلفن روکه قطع کردم ارادگفت:
-     ایلین
-     بله؟
-     میگم،چیزه،راستش
-     خب حرفتو بزن چراتته پته میکنی؟
-     هیچی هیچی یعنی،اخه،میخوام،چجوری بگم؟
-     اوفففف بگوووو
-     باشه باشه ببین اخه میخوام یه فضولی کنم
-     میگی یانه؟؟؟؟
-     تو باارمان چی میگفتین؟...تا اومدم جوابشو بدم چای رسید چه باسرعت عین جت رسید دم اتاقم چایی روگرفتم واوردم که بدم اراد کوفت کنه واقعا هم کوفتت میشه اقا اراد،سینی چایی روبردم جلوش اومدبرش داره که الکی دستمو لرزوندمو سینی رو شیبش کردم روی پای اراد وچایی ریخت رو شلوارش ودادش بلندشد وهمونجور که داشت دادوبی داد میزد رفت ازاتاقم بیرون ومنم هی میخندیدم اق اراد این فقط یکیش بود بجای اون کادو،هنوزتو هواپیماروکه ارمان بودوچسبیده بودی به من ومن هم نمیتونستم کاری کنم واون کار زشتی که اون روز تو دفترم میخواستی انجام بدی ولی من یه سیلی حوالت کردم و اون ماجرای ادامس رو یادم نرفته هنوز مونده خخخ...

رمان عشق وغرور قسمت 7...
ما را در سایت رمان عشق وغرور قسمت 7 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahab344552 بازدید : 595 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 1:59