رمان عشق وغرور ادامه قسمت3

ساخت وبلاگ

{اراد}

وای سوختم همونجورکه ازپله هاپائین میومدم دادوبیدادمیزدمو میگفتم:

- سوختم سوختم وای پام مامااااان سووووختم ...ای بمیری دختره ی عوضی صبرکن بلایی سرت بیارم که مرغان هوا به حالت زار بزنن صبر کن،چایی رومن میریزی ها؟صبرکن

                {ایلین}

اخ حال کردم حالتوگرفتم،وای مامان چقدر خندیدم...نگاه به ساعت طلایی رنگ اتاق انداختم که عقربه ها ساعت 7رونشون میدادن تصمیم گرفتم برم یه دوش بگیرم تا سرحال بشم نمیدونم چرا؟من که کاری نکردم ولی حسابی خسته ام شایدواسه پروازه.....ازحموم اومدم بیرون کلاه حولمو انداختم روی سرم همونجورکه داشتم موهامو خشک میکردم نگاهی به ساعت که 30/7رونشون میداد کردمو دنبال موبایلم هم میگشتم که پس از5دقیقه جستجو پیداش کردمو شماره داداش روگرفتم تاحالی ازش بپرسم که خانمه ازپشت گوشی گفت:

-     دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد... هوفففف این داداش که همیشه خاموشه... شماره خونه روگرفتم که پس ازپنج تا بوق مامان برداشت وخیلی خوشحال پاسخ داد:

-     به به سلام گلک مامان چطوره؟

-     سلام برمامانی خانوم ،من خوبه خوبم شما خوبی؟

-     اره عزیزم همه خوبیم

-     خب چه خبر؟چکارا میکنین؟من نیستم خوش میگذره؟

-     خبر که سلامتی،کارخاصی هم نمیکنیم،درضمن مامان جان شماکه بودی هم به ما خیلی سر نمیزدی که حالامیگی نیستم خوش میگذره؟

-     ببخشیددیگه مامی جون،قول مردونه میدم ازالمان که اومدم خونمو بفروشم بیام وَر دل خودت خوبه عزیز جونم؟

-     خیلی هم خوبه مامان فدات شه الهی... بااین حرفش طبق عادتم اخمام کشیده شد توهم وبا دلخوری گفتم:

-     مامان خدانکنه مگه صدبار نگفتم ازاین حرفانزن...مامان تک خنده ای کردوگفت:

-     خیلی خب حالا اخم نکن زشت میشی...خندیدم وگفتم:

-     مامی مگه اخمای منو از پشت تلفن هم میبینی؟...مامان هم خندیدوگفت:

-     نه شیطون ولی میدونم اینجور موقع ها اخمات میره توی هم عسلم

-     قربان مامان جان خودم بشوم خب دیگه چه خبر؟

-     دیگه هم سلامتی

-     بابانیست؟ایدین چی؟

-     بابات هست ولی داداشت نیست باشگاه بچه م

-     اوه مامان جوری میگی بچه م انگار 3سالشه مرد گنده راستی چراخاموشه موبایلش؟

-     موبایلش شارژ نداشت توی خونس حتما واسه همین خاموش هم شده دیگه دورش بگردم الهی اصلا توی خونه بند نمیشه که یا سرکاره یا باشگاه بچه م...خندیدمو گفتم:

-     مامان چرا اینقدر بچم بچم میکنین؟راستی نمیخواین واسه این بچه تون زن بگیرین پیر بچه شدا ازمن گفتن نَگین نگفتی...و دوباره خندیدم،مامان هم خندیدگفت:

-     لوس نشو

-     خب مامان گوشی رومیدین به بابا؟

-     باشه حتما، پس ازمن خداحافظ عزیزم مراقب خودت باش خب؟

-     باشه چشم فقط ایدین اومد بگین بهم زنگ بزنه خب؟

-     باشه حتماً گلم

-     شمام مراقب خودتون وبابا باشید خدافظ

-     خدافظ...بعدصداش کمی بلندترشد و بابا رو صدازد:

-     رامتین اقا رامتین بیا گل دخترت پشت خطه ..لبخندی روی لبم نشست دلم واقعا واسشون تنگ شد اونم توی یک روز دوری،چه زود دل تنگ میشم جدیدا حتما بایدازالمان اومدم خونمو بفروشم برم خونه باباومامان یعنی چی که خونه مجردی مگه من پسرم بیخی بابا میرم خونه بابا جونی...همین جور مشغول بودم که صدای دلنشین وگرم پدرانه ی بابا توگوشم پیچید:

-     سلام گل دخترخودم حالش چطوره؟

-     سلام حالش خوبه حال بابای این گل دختر چطوره؟

-     وقتی که باگل دخترش حرف میزنه عالیه

-     اوه وری گووود پاپی جون حالم جااومد... بابا تک خنده ی نازومردونه ای کردوگفت:

-     قربونت بره پاپی جون...بازاخمام رفت تو هم باباومامان هم فقط ازاین حرفا میزنن گفتم:

-     باباااااااا

-     جون بابا

-     خب نگیددیگه چه عادتیه همش این حرف رو میگین ایشالله خودم پیش مرگتونم...بابا انگارکه عصبانی شده گفت:

-     خیل خب توهم اِاِاِ دیگه ازاین حرفا نزنی فهمیدی؟...خندیدمو گفتم:

-     ای به چشم پدرجونی...باباهم خندید کمی دیگه هم حرف زدیمو قطع کردم...به ساعت گوشیم که نگاه کردم که دقیق9رونشون میدادچشام 4تاشد یعنی من5/1ساعت حرف زدم پوففف خوبه شارژم تموم نشد هههه وای دلم داره ازگشنگی مالش میره هنوز که9 چه زود گرسنه شدم...وای ماااامی مردم از گشنگی .....واسه شام رفتم کافی شاپی که توی هتل هست ویک رستوران بهش وصله رفتم توی اون رستورانه وحامدرو روی یک میز دونفره دیدم که باوُلع داشت ساندویچش روگاز میزد چشم چرخوندمو دوتا میز جلوترش ارادروهم دیدم که داشت باپیتزاش ورمیرفت...به لج بااراد نه رفتم کنارش ونه رفتم حداقل یک جا واسه خودم تنها بشینم رفتم کنار حامد روی صندلی روبه روش نشستم که تا حامدمنو دید به احترامم نصفه بلند شد که با دستم علامت دادم بشینه لبخندی زدمو غذا خوردنش رونگاه کردم...لقمش روقورت دادوگفت:

-     سلام خانوم کارم داشتید؟...لبخندی زدمو رومو به طرف ارادکه داشت باچشمای ازحدقه بیرون زده نگاهمون میکرد چرخوندمو گفتم:

-     سلام نه همینجوری اومدم کنار بادیگاردم بشینم...گارسون اومد سمتم ومنم مِنو رو برداشتمو نگاهی به غذاهاوقیمتاش که جلوش بودن انداختمو گفتم:

-     کوبیده لطفا

-     چیزه دیگه ای؟

-     نه مرسی...گارسون رفت بازنگاهمو چرخوندم سمت اراد دیدم هنوزبهم خیره شده...بادست علامت دادم که روشو کنه اونور...اما هنوز نگاه میکرد دستمو چرخوندم به علامت "چی میگی؟" که سرشو به علامت "هیچی"تکون داد وروشوبرگردوند ومشغول خوردن شد...غذای منم بعداز دقایقی رسیدومنم مشغول خوردن شدم نیمی ازغذامو خورده بودم که حامد سه تا ساندویچ دونونی که خریده بود رو تا اخر خورده بودوگفت:

-     خب خانوم شب خوبی داشته باشید من دیگه برم بخوابم که خیلی خستم خدافظ

-     باشه شب بخیر خدافظ...ای بترکی خوبه از نزدیکای ظهر که رسیدیم تا الان که30/9شبه خوابیده هنوز خسته اس...حامد رفت وهیچی دیگه منم شامم رو خوردمو و رفتم از همون گارسونه یک لیوان نوشابه بگیرم مخصوصا وقتی که اومد سرمیزمون بهش نگفتم همراه غذا نوشابه هم بیاره که خودم برم بگیرم اخه نقشه کشیدم وقتی سرمیز بودم قبل از اینکه گارسون بیادبله پس چی فکر کردین؟ خخخ...نوشابه روگرفتم وقتی که داشتم بر میگشتم برم سرمیزم ازکنارمیز اراد ردشدم جوری که بخورم به صندلیش و خوردم به صندلیش ونوشابه ها رو ریختم روش حیف نوشابه ها کوکا کولای مشکی که من عاشقشم ..           {اراد}

سرمیزنشسته بودم ومشغول پیتزا خوردن بودم وتو فکراینکه چرا ایلین کنارحامدنشسته بود که یهو یکی عین چی خورد به صندلی و لیوان نوشابش رو ریخت رو پام سرمو بالا گرفتم که دیدم بله همون دختره ی دست وپاچلفتی همیشگی آیلینه بالبخندگفت:

-اِ ببخشید شمایید اقا آراد؟ پس چیز مهمی نیست...وااااایییییی چقدر پرروئه...بعدهم صداش رو بلندکردوگفت:

- اقای گارسون یه لیوان نوشابه ی مشکی کوکا  کولا بیارید سر میزمن لطفا...وبدون اینکه به روی خودش بیاره بااخم نگام کردوبعدم سرش رو گرفت بالاورفت...

           {ایلین}

نشستم روی میزم بعداز5دقیقه نوشابه هم اومد وخوردمو اومدم اتاقم امامن امشب نقشه هایی درسَردارم بعله میخوام کاری کنم کارستون صبر کنید...روی تختم دراز کشیدمو شالمودرآوردم و انداختم پائین تخت و دوباره دراز کشیدم و به لوستر سفید وسط اتاق خیره شدم به پهلو چرخیدمو به دراتاق خیره شدمو تو فکر نقشم بودم که تلفن اتاق زنگ خورد برادشتمو گفتم:

-     الو بله؟

-     الوببین ایلین بااین کاری که کردی منتظر تلافی هم باش بهترین کت وشلوارمو از بین بردی....بوق بوق بوق....واه واه واه بهترین کت وشلوارم خب می بایث نپوشیش بعدشم نوشابس بشوریش پاک می شه حالا مثلا میخواد چه غلطی بکنه که اسمشم میزاره تلافی خخخ....اخرشب شد همه خوابیده بودن یواش یواش ازپله های پارکینگ اومدم تو پارکینگ وبایه سنجاق سر فوق العاده تیز تموم چرخای ماشینوپنچرکردم وبایک خودکار روی کاغذی که همرام اورده بودم نوشتم:

-     کارخونه خوش بگزره...این کارو کردم که اراد فردا نتونه بیادکارخونه من وحامدهم تاکسی میگیریم میریم ولی اگه این ارادهم تاکسی بگیره وبیاد چی؟ من باید کاری کنم حال اینو بگیرم بیشترازاین که فردانتونه بیادکارخونه ی اورانیوم...برگه روگذاشتم زیر برف پاک کن ماشین و راه افتادم سمت اتاقم اما توی راه که ازکنار اتاق اراد میگذشتم یه فکر شیطونی به سرم اره همینه اینجوری دیگه حتی نمیتونه تاکسی بگیره و بیاد،خوبه دیگه منم دیوونه ام همون اول باید همچین فکری میکردمو الکی ماشین رو پنچر نمیکردم اما طوری نیست...سریع رفتم پائین وکارت یدک اتاق اراد روگرفتم و اومدم سمت اتاقش البته بگما با هزار تا زحمت ودروغ واینکه من نامزدارادمو اراد کارت اتاق روگم کرده وتو اتاق گیرکرده و به من زنگ زده وگفته بیام یدک روازتون بگیرمو سریع پسش میارم حتی دو-سه قطره اشک هم ریختم تاباور کنن تازه خودصاحب هتل میخواست بیادکه بااصرارای من نیومد خلاصه راضی کردن صاحب هتل واسه دادن کارت اتاق 1ساعتی طول کشید...بدوبدو ازپله ها بالامیرفتم دو-سه بارهم میخواستم بخورم زمین که خدا به دادم رسید ونرده ها رو گرفتم اگه نرده ها نبودن که پرت میشدم پائین...رسیدم دم دراتاقش کارت وزدم تو درودربازشددرواروم اروم هل دادمو کفشامو همون جلوی در،در اوردم...درو تا اخر باز کردم ورفتم توبه محض اینکه وارد شدم از دیدن صحنه ی روبه روم یهو چشام بسته شد، ارادلخت روی تخت خوابیده بود،حالانه لخت لخت شلوارک پاش بودا ولی خب من که تاحالا ارادروهمین جوری هم ندیده بودم جا خوردم ویه جوری شدم البته یه بار همون اونروزی که توی شرکت دکمه های پیراهنشو بازکرد دیدم امانه دیگه اینجوریش رو...دست از قیافه اراد برداشتمو افتادم دنبال کارت اتاقش که برش دارم چون وقتی کارت اتاقش روبردارم ویدک کارت هم که دست منه دیگه هیچ جوره نمیتونه در اتاقش رو باز کنه و بیادبیرون چه برسه به اینکه بخواد تاکسی بگیره یاباماشین بیاد،اخ جوووون کارت رو هم بالاخره پیداکردم کنارآباژور روی میز کنار تخت اراد بود،دوباره نگام به اراد افتاد اخی چه ناز خوابیده،جای من بودین فقط میخواستین ببوسینش بس که نازخوابیده نازباشی پسرجوون...رفتم کنارش همونجورکه یه چشممو بسته بودم که مثلا اراد رونبینم بایه چشم بسته ویه چشم باز دست گذاشتم روی کارت که کارت وبردارم که اراد دستشو گذاشت روی دستم یه لحظه جا خوردم،رنگم عین گچ سفید شد...یه نگاه بهش انداختم چشاش بسته بود،همونجورباچشای بسته گفت:

-     نصفه شبی بدون در زدن اومدی اتاق یه نا محرم چی میخوای؟...اب دهنمو به سختی قورت دادمو یه نگاه دیگه بهش انداختم که زیرچشمی داشت نگام میکرد برای اولین بار جلوش هل شدمو دست وپامو گم کردم کمی این پا واون پا کردمو باتته پته گفتم:

-     ر ،ر، راستش

-     راستش چی؟...چشماشو کامل باز کرد،دستش هنوز روی دستم بود اومدم دستمو بکشم که محکم تردستمو کشیدوپرت شدم روش روی تخت ...یه لحظه چشمامو بستم از خجالت درحال اب شدن بودم دقیقا روی اراد خواب بودم اومدم پاشم که محکمتربغلم کرد دستاش دور کمرم حلقه بودن وپاهاش دورپاهام...دیگه نزدیک بود اشکم دربیادازخجالت،دستمو روی سینه ی لخت اراد فشاردادم که بلندشم اما اون زورش بیشترازمن بودومنو محکمتر فشرد بابغض گفتم:

-     اراد ولم کن

-     من ولت کنم تواومدی تواتاق بنده

-     اراد

-     جونم؟

-     اه ولم کن دیگه

-     باشه تونگفتی واسه چی اومدی؟کارم داشتی؟

-     تو ولم کن تا بگم

-     اگه ولت نکنم؟

-     منم نمیگم

-     خب نگو...بعدشم شالمو دراورد شروع کردبه نوازش موهام وبایک دستش موهامو که نوازش میکردویه دستشم روی کمرم بالاوپائین میشد ...در حال سکته زدن بودم این آراده؟ نه نیست اراداینجوری نبود اگه داداش بفهمه رفیقش اینجوریه باهاش قطع رابطه میکنه در ضمن خودمم دیگه کاری باهاش ندارم فقط بزارین الان از توبغلش دربیام دیگه نگاهش هم نمیکنم...یه بار دیگه بهش مهلت دادمو گفتم:

-     ولم کن

-     نوچ

-     خب پس منم به داداشم میگم به بابات هم میگم دیگه باهات نمیخوام تمرین کنم وای اگه داداشم بفهمه همچین هم کلاسی داشته که حالا ازاین روبه اون روشده شل وپلت میکنه...حلقه دستاش رومحکم ترکردوبینی اش روتوموهام فروکردوگفت:

-     توهمچین کاری نمیکنی

-     چرامیکنم...بازمنو فشرد به خودش وگفت:

-     گفتم نمیکنی...کاملا لجوج ادامه دادم:

-     منم گفتم میکنم...ایندفعه بیشتر منو به خودش فشرد که آخم رفت هوا گفتم:

-     ااااااااااخخخخخخخخ هوی چته؟کمرم شیکست

-     پس نمیگی؟...اشکام درحال ریختن بودن ومن سعی کردم نریزن باز هم رفتم روی دنده لج وگفتم:

-     هرکارهم بکنی من میگم

-     هرکار؟....اصلاحواسم نبودوگفتم:

-     بله...دستی رو که روی کمرم بالا وپائین میکرد زیرچونم گذاشت وسرمو بالا اورد و لباش رواورد نزدیک لبام فاصله فقط یکی-دو سانت بیشترنبود توچشمام خیره شدوگفت:

-     هرکار؟مطمئنی؟...دیگه منظورش روگرفتم اب دهنمو قورت دادمو سرمو توی سینش پنهون کردو خودموبهش فشردم مطئنم چشاش الان از تعجب 4تاشدن با مظلوم ترین لحنم که اگه سنگم بود دلش میسوخت گفتم:

-     ارادجونم؟...خندیدوگفت:

-     چی شدنفهمیدم؟ارادجونم؟

-     خب اره

-     اهان خب بفرما چی میخوای بگی؟

-     ببخشید که اومدم تواتاقت خب کارت داشتم ولم کن تا بگم خواهش میکنم باشه؟... اینقدر مظلوم گفتم که خودمم یه لحظه دلم سوخت سرمو بالاگرفتم تاعکس العمل اراد رو ببینم که اونم خیره چشام شد باچشمام ازش خواهش کردم..دستاش کم کم شُل ترشدومنم از فرصت استفاده کردمو دستاشو از دور کمرم باز کردمو از تو بغلش پریدم بیرون کارت رو از روی میز کِش رفتم وبدوبدو از اتاقش اومدم بیرون وکارت رو زدم که در قفل شد از روی اراد.وکارت روکشیدم بیرون وبلند جوری که ارادبشنوه گفتم:

-     اقاارادواسه اینکه کارتاروبردارم اومدم اتاقتون فردا کارخونه میبینمت...سرخوش خندیدم بلند خیلی خوشحال بودم از اینکه اراد رواذیت کردم حالاانگار فینال برنده شدم داشتم خوشحالی میکردم...ارادهم صداش بلندشدازتوی اتاق که میگفت:

-     ایلین دروبازکن وگرنه بد می بینیا بازکن این درو دیوونه...بازخندیدم اگه یک موقع دیگه بودصددرصد باهاش درگیرمیشدم که بهم گفته دیوونه ولی الان خیلی خوشحال بودم چیزی نگفتم فقط به خنده ی سرخوشم ادامه دادم وگفتم:

-     خدافظ...بدوبدو از پله ها بالا رفتم.... گوشیمو کوکش کردم که فردا صبح بیدار بشم ....فردا صبح باصدای الارم بیدارشدم و خوشحال تر ازهمیشه رفتم پائین وبعد از خوردن صبحانه ای مفصل وشاد پریدم تواتاق دروبستم رفتم سمت کمد ازخوشحالی اینکه ارادنمیاد توپوستم نمیگنجیدم...لباسامو با یک مانتو کوتاه زرشکی-مشکی وشلوار مخمل مشکی وشال زرشکی-مشکی وکفشای مشکی پاشنه7سانتی عوض کردمو رفتم دم دراتاق حامد تا باهم بریم...بعدازده بار درزدن قیافه ی خواب الود حامد توی درنمایان شد همونجور که با یک دستش چشماش رو ماساژ میداد ویک دستش هم روی دستگیره در بود گفت:

-     بله خانوم کاری داشتین؟...یه خمیازه هم کشیداز قیافش فوق العاده خندم گرفته بود بابیژامه وتی شرت...لبخندی زدمو برخندم غلبه کردمو گفتم:

-     اره باید بریم کارخونه

-     کدوم؟...ایندفعه دیگه واقعا خندم گرفت ونتونستم خومو کنترل کنم خندیدم گفتم:

-     وا اقاحامد؟

-     بله...کاملا مشخص بودکه هنوزم توی حالت گیج ومنگ خوابه...دوباره گفتم:

-     اقاحامد؟...مثل معتادا داشت خواب میرفت وسرش داشت میفتاد پائین که باز با جیغ گفتم:

-     اقا حاااااااامد؟...مثل برق گرفته ها پرید بالا وتازه متوجه وضع و اوضاش شدو گفت:

-     سلام وای ببخشید...رفت داخل اتاق ودروبست ...منم زدم زیرخنده بس که خندیدم ازچشام اشک سرازیرشده بود...بعد ازدقایقی درباز شدوحامد باکت شلوارسورمه ای وپیراهن ابی اسمونی توچارچوب درظاهرشدگفت:

-     بله خانوم؟؟

-     بریم؟

-     کجا؟

-     واچهارساعت من داشتم چی میگفتم؟خب بریم کارخونه دیگه

-     اها بریم فقط اقا ارادچی؟...کمی مکث که علت فکرکردنم بودوبعدگفتم:

-     نه ایشون نمیان سرشون دردمیکنه

-     اها باشه بریم

-     فقط اینکه یه نفر ماشین رو پنچرکرده من زنگ زدم تاکسی دم دره بفرما

-     واقعا؟عجب ادم مردم آزاری

-     بله...خخخ عجب فیلمیم من خودم نمیدونستم     .................

رسیدیم کارخونه ی اورانیوم اما جلوی در کار خونه اراد رودیدم که خیلی شیک وایساده بود ولبخند دندون نمایی هم میزد اولش هنگ کردمو باورم نشد چشمامو بستمو دوباره بازکردم بله همون بود ارادبود حتی زودتر ازمن اومده بود از عصبانیت دندونامو روی هم فشردم داشتم میمردم بازم این منو ضایع کردولی الان پررنگ ترین چیزی که توی ذهنم بود این بود که این چجوری اومده اینجا؟...پیاده شدمو درو محکم کوبیدم به هم که راننده تاکسی بدبخت یه متر پریدبالاوبعدم دادش رفت هوا:

راننده تاکسی:- هوی خانوم چته؟

من:- ببخشید...مرده یه اخم وچشم غره ی مشت مهمونم کرد ومنم باعصبانیت کامل زل زدم به اراد ورفتم سمتش که باخنده گفت:

-     به به سلام چه عجب خانوم صادقی...یه نگاهی به ساعتش انداخت وگفت:

-     ربع ساعته منتظرم...داشتم میترکیدم فقط باتعجب وعصبانیت گفتم:

-     تو،توچجوری اومدی؟؟؟؟

-     خب زنگ زدم از پائین بیان بیفتن به جان در تابازش کنن بعدم اون چرخای پنچرشده ی ماشین بدبخت رو دیدم که جنابعالی زحمتش رو کشیدی ،باتاکسی اومدم دیگه...بعدهم بلند خندید ویقه کتش رودرست کرد دست منو گرفت وکشوند به سمت داخل کارخونه،منم هی زور میزدم دستمو از توی دستش بکشم بیرون اما مگه میشد؟زورش پنج برابر منه لبخند شادی زد ودستمو محکم ترگرفت وکشوند داخل وای دارم میمیرم،اه...یه نیم ساعتی گذشت همه ی دانشجوها روی حیاط کارخونه جمع بودیم ومشغول گفتگو وبازدیدازدستگاه های مختلف ارادهم که هی منواین طرف اونطرف دنبال خودش میکشوندو منم مشغول جدا کردن دستم از توی دستش بودم که باصدای شلیک گلوله ای توی هوا همه ترسیده وساکت شدیم ،دوباره یک گلوله ی دیگه توهوا خالی شدو مرد بلند قد باموهای جوگندمی ودماغ وگوش هایی بزرگ ولب هایی ترک خورده و صورتی سبزه بالای سکویی ایستادوگفت:

-     هیچ کس جُم نخوره اینجا تو محاصره  امریکاست...هم ترسیده بودم هم خندم گرفته بود محاصره ی امریکا؟؟خخخخ عین فیلما...ولی من بیدی نیستم که به این بادابلرزم یعنی ایران وماجوان های ایران بیدی نیستم که بااین چیزا بترسیم والا جُکه؟ یعنی چی امریکا،امریکا که نمیتونه دماغش رو بالابکشه حالابتونه همچین غلطی بکنه پس هنوز نمیدونه باچه کشوغیور وچه جوان های قدرتمندی طرفه...منم حالا خود درگیریم گل کرده واس خودم هی سخنرانی میکنم...خیلی مردهستم باید یه کاری بکنم که اون وقت ثابت شه ایران یعنی چی؟ وما کی هستیم؟ نه این که فقط باخودم سخنرانی کنم...حالاچه کنم؟تو فکرنقشه بودم که20-30نفر از این سربازای قل چماق از 4طرف ریختن اطرافمون وماشه های اسلحه هاشون روکشیدن..دانشجوهای ماهم عین بت وایساده بودن دستاشون روی سرشون در یه لحظه تمام تنم لرزید ازترس،فقط منو اراد بودیم که با پوزخند به اون مردیکه ی سیاه خیره شد بودیم ودستامون هم روی سرمون نبود اون مرده هم با چشمای وزقی اش به ما چشم غره میرفت ودراخراسلحش رو تنظیم کرد روی منو ارادکه کنارهم بودیم وبلند داد زد:

-     هوی شما دوتا دستاتونو بزارید روی سرتون ...ارادهم کاملا نترس ودلیرانه گفت:

-     واسه چی؟..مرده عصبانی ترازقبل دندوناشو روی هم فشردوگفت:

-     واسه اینکه من میگم

-     خب بگی تویه زری زدی ما دلمون نمیخواد عمل کنیم به کسی ربطی نداره...مرده عصبانی ماشه ی اسلحه رو کشیدواونو گرفت طرف پیشونی آرادکه من ازترس جیغی کشیدمو خودمو انداختم توبغل آراد و آرادهم محکم بغلم کردوگفت:

-     نترس...حالاخودش داره میترسه اون وقت به من میگه نترس همین که توبگی نترس من اصلا نمیترسم یه جوری میگه نترس هرکی ندونه بِن تِنه والا...مرده یه گلوله ی دیگه شلیک کردکه من فکرکردم زده به آرادامابه آراد نگاه کردم که دیدم از منم سالم تره به مرده نگاهی کردم که دیدم تو هوا شلیک کرده...مرده دوباره گفت:

-     دستات رو میزاری روی سرت یانه میخوای بمیری؟..آراد میخواست حرفی بزنه همونجور که توبغلش بودم سرموازروی سینه ش  بلند کردمو به چشاش نگاه کردم اونم نگاش رواز مرده گرفت وبهم نگاه کردومن باچشام ازش خواهش کردم که حرف مرده روگوش کنه ولج نکنه چون واقعاً میترسیدم این بُزماچ یه بلایی سرمن یا اراد بیاره ارادهم لبخندی بهم زدودستاش روگذاشت روسرش ومنم نشستم پائین پای ارادکه اون مردیکه ی عوضی منو نبینه چون دانشجوهای زیادی جلوم بوددیده نمیشدم وچون نقشه ها کشیده بودم نشستم ولی قبل از نشستن ازکنار چشمم لبخند پیروزمندانه ی اون یارو عوضیه روکه به اراد میزدو اراد از عصبانیت دستاشو مشت کرده بود روهم دیدم..من نمیتونستم وایسم ببینم اینا دارن اینجا روبه قول خودشون محاصره میکنن یا هر غلطی دلشون میخواد بکنن...همونجور که روی پاهام به حالت نیمه نشسته،نشسته بودم دست درازکردمو از توی جیب کت اراد موبایلش روبرداشتم چون موبایلمو جاگذاشته بودم ارادنگاهی کردکه باچشم وابرو دستام علامت دادم نگاه نکن و هیچی نگه که من نقشه دارم اونم نیمچه لبخندی زدوهیچ چیزی نگفت...موبایل روکه برداشتم چون موبایل درست انتن نمیداد مجبور شدم بلند شم به طور مخصوصی که اصلا دیده نمیشدم بلندشدمو تو بغل اراد خودمو جادادمو وزیر کت اراد خودمو جا دادم از شانس خوبم فرد قد بلندی جلوم بود اون مردیکه ی خرمنو نمیدیدو اینکه شانس اوردم لاغرهم هستم یعنی نه خیلی لاغر ولی کوچولو ریزه میزه واندامی که راحت توبغل ارادوزیرکُتش جاشدم و اراد بازهمکاری کرد وکتش رو جوری داد روم که هم تن خودش بود هم من که توبغلش بودم کامل پوشونده بود ... سرمو چسبوندم به سینه اش اروم زنگ زدم به پلیس وماجرارو مختصرو کامل توضیح دادمو وگفتم سریعتر بیان تا بلایی سرمون نیاوردن وادرس روهم دادم..ارادهم همچنان منو محکم بغل کرده بودکه خوموازتو بغلش کمی کشیدم بیرون ازکنار کتش بیرون ونگاه کردمو گوشیش رو گذاشتم توی جیبش که اروم گفت:

-     نقشت چیه زبل خان؟...ریزخندیدمو گفتم:

-     میفهمی

-     باشه...یه نگاه به حامد که پشت سرمون وایساده بودکردمو خیلی اروم گفتم:

-     هی حامد پیس پیس حامد...نگاه کردوباناخن اشاره کردم بیاد جلوتر اونم خیلی اهسته نامشخص که هیچ کس نفهمیددوقدم فاصلمون رو طی کردو کنار اراد قرارگرفت وسرشوبه معنی چی میگی؟ تکان داد منم دستمواززیر کت اراد اوردم بیرون وکردم تو جیب کت حامد واسلحه رواوردم بیرون وماشه رواروم کشیدم که هیچ کس متوجه نشد...یه چندلحظه گذشت که پلیسا خیلی بی سروصدا اومدن تا این گاگولا متوجه نشن بدون اژیر واین جور چیزا حتی بدون لباس مخصوص بالباس مخفی اومدن وشروع کردن به شلیک کردن تعداد پلیسا خیلی زیادتر ازاونا بود اما منم میخواستم کمک بدم اسلحه روکشیدم وشروع کردم اول ازهمه یکی حواله ی همون یارو عوضیه که بااون دماغ وگوشاش بالای سکو وایساده بود کنم ،حواسش به اون پلیس خوشتیپ بود که پشت سرش وایساده بود واون یاروگنده دماغ هم داشت پلیس خوشتیپه رو تهدیدمیکردوپشتش به من بود که من ازپشت بایک شلیک نازمهمونش کردم که باکله از پشت افتاد زمین پلیسه هم از دور باسرش ولبخندش ازم تشکرکردکه منم لبخند شادو پیروزمندانه ای زدم که یهو نفهمیدم چی شد...

          {آراد}

ایول خوشم اومد این دختر عجب زبل ایه پس نقشش این بودافرین مرحبا خوشم اومد... یه تیر حواله ی اون سیاه گنده کرد که پلیسه باسرش تشکرکردوایلین هم بالبخند جوابشو داد که یهویه نامرد نمی دونم از کجاتیرزدبه بازوش که افتادتوبغلم، انگار جنگی بودا،دانشجوها هم واسه خودشون قیام برپاکرده بودن هی بلند بلند میگفتن:

-     انرژی هسته ای حق مسلم ماست...یا

-     مرگ برامریکا...ازاین حرفا،اسلحه اروم ازدست ایلین افتاد پائین همونجور که ایلین بیهوش توبغلم بود خم شدم واسلحه رو برداشتم،تیرخوردن ایلین داشت عذابم میداد نمیدونم چرا اما الان که توبغلمه بابت تیر خوردنش عصبانی شدم وحس انتقام بهم دست داد انتقام ازاون بی شعوری که به ایلین تیر زد،ایلین رواروم روی زمین گذاشتمو باچشم دنبال اون عوضی میگشتم که یکی رو دیدم که با نیشخند بهم خیره شده بودحدس زدم همین گودزیلای گانگستره اسلحه روبرداشتمو به طور غافلگیرکننده ای از زیر پای حامد به همون اشغال شلیک کردم که شلیک صاف خوردوسط پیشونیش وافتادزمین ای دلم خنک شد...این نیمچه جنگ هم کم کم داشت تموم میشد پلیس ها همه روگرفتن و دانشجوها همه ازشادی درحال بال دراوردن بودن و لبخندای پیروزمندانه ای بر لب داشتن وباپوزخند به اون عوضی ها نگاه میکردند اما یکی نپرسید کی به پلیسازنگ زده که من باافتخاربگم ایلین هیچ کس تو این هیاهو حواسش به من وایلین که داشت ازش خون میرفت ورو زمین داشت جون میداد نبود ایلین رو توبغلم گرفتم داشت میمرد داشت ازحال میرفت ایلین توبغلم بود اما بیهوش منم عین بت بهش خیره بودمو کاری نمیکردم من خر چرانشستم ودارم این صحنه هارونگاه میکنم،ایلین رو بلند کردم یه دستم زیرسرش ویه دستم زیر زانوهاش بودو دویدم سمت ماشین،وامن کجادارم میدوم؟،من که اصلاً ماشین نیاوردم همش تقصیر خودشه اگه الان ماشین روپنچر نمیکردراحت سوارش میکردم میبردمش بیمارستان نه اینکه 3 ساعت واسه تاکسی دست تکون بدم تا بعداز چندساعت بالاخره یکی نگه داره...حالاچیکار کنم؟یه نگاه به ایلین که مظلومانه رو دستم بیهوش بود انداختم پیراهنم پرخون شده بود دیگه طاقت نداشتم زانوهام وزنمو تحمل نمیکردن بی اختیار ، بی دلیل ، بی اراده، گریه ام گرفت من دارم واسه ایلین گریه میکنم؟واسه ایلین؟ رو زمین نشستم ایلین روبیشترتوبغلم فشردم وگریه ام شدت گرفت،سرموبالاکردم که دیدم حامدوایساده و باتعجب داره بهم نگاه میکنه کلافه گفتم:

-     چیه حامد؟

-     احمق نمرده که اینجوری گریه میکنی بعدش هم بجای اینکه گریه کنی دختره رو ببر بیمارستان که بعدا پشیمون نشی...بابغض گفتم:

ماشین نیاوردم...بالاخره تاکسی گرفتیم ایلین رواوردیم بیمارستان،واسم سخت بود ازبغلم جداش کنم نکنه واقعا عاشقش شده باشم؟نمیدونم،روی برانکارد خوابوندمش و پرستارا بردنش اتاق عمل باحرص به تابلوی ورود ممنوع خیره شدم، پرستاری بعد از ده دقیقه اومد بیرون وگفت که تیر روازدستش بیرون کردن یه باند دور بازوش بستن که جلوی خون ریزیش روبگیره البته بخیه هم زدن،هیچی دیگه این کارای پزشکیش تموم شد واجازه دادن که برم تواتاق ببینمش وارد اتاق شدم...مظلومانه،خیلی اروم خوابیده بود....

رمان عشق وغرور قسمت 7...
ما را در سایت رمان عشق وغرور قسمت 7 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahab344552 بازدید : 405 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 1:59