عشقی به وسعت دریا

ساخت وبلاگ

عشقی به وسعت دریا 

سنگی که عاشق دریا شد(سنگم احساس داره ولی بعضیا!)

لب دریا نشسته ام و از گرمای پر محبت خورشید،آفتاب میگیرم،هر ازگاهی قطرات بسیار ریزی از دریا پس از برخورد به یک سنگ بزرگ به من برخورد میکردند واین برایم لذت بخش بود،انگار دریا امروز سرحال تر و پر انرژی تر است،پس باید خودم را برای یک سفرطولانی اماده کنم،بهتر است تا وقت دارم بروم که ازهمه خداحافظی کنم،گرم خداحافظی با ابرها هستم که یکدفعه بایک موج بلندش سخنم را ناتمام میسازد و مرا سوار بر موج هایش از ساحل دور میکند.دیگر موج سواری خسته ام میکندوسری به اعماق دریا می زنم چون خیلی وقت است ماهی ها ومرجان ها راندیدم اخرین باری که باماهی ها همسفر شده بودم و لای فلس هایشان خودم را جای داده بودم همین یک هفته پیش بود،دلم برایشان تنگ شده بود،اول ازهمه به سراغ مرجان ها میروم ،میخواهم خاطره ی گیر افتادنم لابه لای زلف پریشانشان را بازگو کنم اری ان روز که با دریا همسفر شده بودم گمان نمیکردم این اتفاق تلخ بیفتد که بعد بهانه ای باشد برای دیدار دوباره با مرجان ها،ان روز که بادریا جر وبحث می کردیم ناگهان دریا تمام انرژی اش راجمع کرد ومرا همانند زباله به ناکجا اباد پرت کرد که من زیر زلف های بادمجونی این مرجان گم شدم کسی صدایم را نمی شنید دیگر نا امید ازهمه جا که من هم همانند دوستانم بی نام ونشان تبدیل به رسوب می شوم و تمام زندگی ام سیاه وتار می شود،ازلابه لای موهایش ارامش شب را می دیدم که ماه کامل شده و تمام نورش را نثار دریا کرده است و ستاره ها دائما چشمک می زنند ومی خواهند توجه دریا را به خودشان جلب کنند اما یک درصد هم موفق نبودند،چند روزی از ان روز دعوای من ودریا میگذرد ومن اینجا ودریا ارام وبی تلاطم،نکند نگران من است؟ای کاش صدایم را می شنیدی...در نا امیدی به سر می بردم که ناگهان مرجان موهایش را همانند طناب به سمت ماهی ای می برد تا ان راشکار کند که باهمین سرعتش مرا از دام موهایش رهامیسازد،بله اغاز اشنایی ما از ان روز کذایی شروع شد،از ان ها نیز می گذرم و دوباره خودم را رهسپار جایی می کنم که از قبل دریا برایم تعیین کرده است، چند روزی هست که سفرم را در دریا سپری میکنم  و امروز،روز موعود فرا می رسد و قرار است دریا مرا به ساحلی جدید ببرد!با او گرم صحبت هستم که ناگهان فریاد می زند رسیدیم،لحظه ای از او جدا می شوم و اولین قدم را روی ساحل می گذارم که با خوش امدگویی های گرم ساکنان ساحل روبرو میشوم میان انان مینشینم تا خستگی سفر را از تنم بیرون کنم که هنوز به ثانیه نرسیده است سوالاتشان شروع میشود،از خودم برایشان گفتم،ازسفرهای گوناگونم،از خوبی خورشید انجا و گرمای محبتش،از ابرهای بی قرار ونسیم ملایمش،از ماه و چشمک زدن های بی نتیجه ی ستارگان برای جلب توجه دریا،از بی توجهی دریا نسبت به انان وپاسخ های سردش،از بی معرفت بودن او نسبت به خودم واینجا بود که ساحل به میان حرفم امد وگفت:«روزی نشده که دریا ازتوسخن نگوید،روزی نشده که از بازیگوشی هایت از مهربانی هایت از دله نازک نارنجی ات نگوید و این اخری ها به ما قول داده بود همدمش را بیاورد یار و یاورش رابیاورد همسفر عزیزتر ازجانش رابیاورد،او دیوانه وار دوستت دارد ودل به توبسته است،دلش را نشکن،سفرهای طولانی اش را به پای بی وفاییش نگذار،اوهم دلتنگ توست،رفتار سردش را باستارگان به پای سنگ دلی ومغرور بودنش نگذار،او جزتو کسی را نمی خواهد،او از دوست داشتن بی نهایت تو برایمان تعریف کرد، ازپشیمانی اش از جروبحث باتو،گمشدن تو وبی قراریش،حتی لحظه ای ارام وقرار برای او نگذاشت وسراغت را از همه میگرفت»..ازحرف هایش هم خوشحال بودم هم متعجب!،اومرا دوست داشت؟،دریایی خود خواه و مغرور! باور نکردنی است!به سمتش می روم تا این حرف ها را از زبان خودش بشنوم که بعد از شنیدن حرف هایش جسم ریزه میزه ام را درآغوش وسیعش جای میدهم وبرایش از دلتنگی هایم میگویم واز او قول میگیرم که دیگر مرا تنها نگذارد، بعد از اتمام حرف هایمان به تماشای غروب زیبای خورشید می نشینیم ،و من با تکان دادن دست های ریزم،دریا با امواجش،مرغان اسمان باصدایشان و کشتیان باسوت بلندشان او را بدرقه ی خانه اش می کنیم  و اسمان اغوشش را  باز می کند تا ماه را در ان جای دهد...

#نوشته_آوا_یکی-از_دوستان

رمان عشق وغرور قسمت 7...
ما را در سایت رمان عشق وغرور قسمت 7 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahab344552 بازدید : 294 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1396 ساعت: 20:12