رمان گلوی آرزوهایم رافشارنده قسمت1

ساخت وبلاگ

الهی به امید تو

نام:گلوی آرزوهایم را فشار نده

کاری از:فاطمه سادات رضایی

              

              قسمـــــــــــــــت اول        leg 1              

توی زندگی،لحظات زیادی وجود داره،لحظات قشــنگ،زشـت،زیبـا،عذاب آور، شـگفت انـگـیز،حـالـا مـقدار این لحـظـات توی زنـدگی هرکسـی متـفاوته،تـرازوی لحظات خوب بعضی ها خیلی سنگین و ترازوی لحظات بدِ زندگی بعضی هاخیلی سنـگین تره،از بعـضیا هـم مســـاوی.زنـدگی من از اون دسـته هسـت که تـرازوی لحظات عذاب آورش زیادی سنگینه،خیلی خیلی خسته م از زندگی...بخون و باورکـــن!

...............................

صدای سیلی که تو گوشم خورد توی تموم سالن اِکو شد، لبخندی زدم به چشم های به خون نشسته ی مادرم نگاه کردم،از عصبانیت نفس نفس میزد وسینه ش بالا وپائین میرفت،با دیدن لبخندم سیلی دیگه ای در گوشم نواخت طعم دلنشین خون رو توی دهنم احساس کردم،دستمو روی لبم گذاشتموخونی که روی انگشتم به جا موند رو،روی گونه مادرم کشیدم وآروم نجوا کردم:

-      ازت متنفرم،خانوم مهرزاد!

و بعد عقب گرد کردمو به سمت اتاقم راه پیدا کردم، وقتی داخل اتاقم شدم جلوی آینه ی خاک آلود کهنه م وایسادمو به چشمای کمی تاقسمتی ابری م نگاه کردم. با خودم زمزمه کردم:"یه قانـونی هست که میگه باید اونقدرآدم باشی که وقتی جلوی آینه وایمیستی بتونی تو چشمای خودت زُل بزنی!" زل زدم تو چشمام واچشمام تموم اجزای صورتمو کاویدم(برانداز کردم)وقهقهه ای سر دادم،هِـــه آدم؟!من یه حـیوونم آره حیــــوون!  اووم حیون مثل چــی؟مثل سـگ،آره مثل سـگ،ســــــگ یاد اون سگ افتادم،نه من از سگ مـیترسم،میــترسم، میتـرسم.روی زمین نشستم موهامو میکشیدم و فـریـاد میزدم:

-      نه سگ نه،من میترسم بابا،تورو خدا،توروخدا!..

            ********

صدای جیغ های کَرکننده ی«گیسو»باز داشت میومد،دیگه خسته شدم بایدبه یه مرکز بیماری های روانی معرفیش کنم!باسرعت به طرف اتاقش دویدم توی راه زن عمو رو دیدم که با چشمای اشکی به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود و حالتی مثل حالت بُهت داشت،پوفی کشیدمو زیرلب گفتم:

-      خدایا اینجا همه روانی هستن،اَه!...در اتاق رو که باز کردم،چشمام روی دختر نـحیفی که پشت سر هم جیغ میزدوموهای بلندش رو میکشیدو دائم اسم سگ رو تکرار میکرد خشک شد به طرفش رفتم،دستای خونیش رو گرفتم وبلند داد زدم:

-      آروم باش،آروووم بــاش!گیسومن اینجام...چشمای قرمزشو به من دوخت وناگهان به سمتم حمله کرد، دستای نحیفش رو روی صورتم میکشید و میگفت:

-      ازت بدم میــــاد،برو بیـــــرون!بروبیرون...  داشت صورتموزخم میکردکه عصبانیتم به اوج رسید ومحکم سیلی تو گوشش زدم،بلافاصله آروم شد و با دنیایی از معصومـیت خودش رو تو بغلم انداخت و گفت:

-      نه،نه،نه،تو نرو من میـترسم،بــاشه؟بـاشه؟... دستاشو دوطرف صورتم گذاشت پیشونیشوبه پیشونیم چسبوند گفت:

-      مـن دختر خـوبی میشم جیغ نـمیزنم تو نـرو،بری میترسما!میمیرم!..جیگرم براش کباب شد تنِ لاغرش رو توبغلم کشیدمو زیرلب گفتم:

-      چشم عزیـزم من همینجام توبخواب باشه؟بخواب... آروم سرش رو روی سینم گذاشت و مثل بـچه های 2 ساله هق هقشو خفه کرد و خوابید،من موندم و یه دنیاکلافگی...تاکی باید این چیزاروتحمل میکردم ؟گیسوحالت عادی نداشت بلکه هر روزم بدتر میشد باید یه فکری به حالش میکردم،اون دختر خــیلی آروم یا عصبی یا پرخاشگری نبود بلکه فقط وفقط مشکل روانی داشت و دائم رفتاراش در نوسان بود با تنها کسی که میتونست ارتباط برقرار کنه من بودم ولی خب منم تحملم یه حـدی داشت اینکه تا همین جاهم تحملش کردم زیادی بود.گاهی وقتافکر میکنم شاید این بیماری روانی رو از پدرش سالار خان بزرگ به ارث برده،اوه با یادآوری عموسالار یک لحظه پشتم لرزید،اون مرد قوی ای بود و اما با ابهتش زبونت رو بند میاورد،نگـاهی به صورت گیـسو انداختم،ابروهای نسبتاً نازک و دخـترونه و چشمای نسبتاً درشت و بینی متوسط و لبای غنچه ای،زیبا نبود، جذاب نبودولی فوق العاده معصوم بودفوق العاده معصوم. خوابِ خواب بود آروم توی بغلم گرفتمش و روی تخت کُهنه ی چوبی گوشه اتاق گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم...به سمت زن عمو رفتمو روبه روش نشستم ردخونی روی گونه ش دیده میشد اینکه کارِ گیسو بود مشخـص بود.چشماشو به چشمام دوخت ازاین همه شباهت اللخصوص چشماش به چشمای گیسو برای چندمین بارجاخوردم،صدامو صاف کردمو گفتم:

-      زن عمو،میخواستم در مورد موضوعی باهاتون صحبت کنم!

-      بگو!

-      حال گیسو روزبه روز داره بدترمیشه بایدبه فکر یه مرکز درمانی باشیم!

-      اون هیچ وقت خوب نمیشه!بیماره درست مثل سالار! سالارهم بیمار بود مگه نه!؟...صداش رو بالا برد باز تو چشمام زل زد وگفت:

-      مگــــه نه؟سالار هم مریض بود مگه نه؟با تـــو ام!!..بالکنت گفتم:

-      ب،ب،بله،بله،عموهم مشکل روانی داشت!..به پشتی صندلیش تکیه داد وگفت:

-      درسته،خـوبه!

-      ولـــــی زن عمو نگه داری از گیسو داره کم کم مشـکل ساز میشه،اون به من وابسـته شده!منم خب نمیتونم همش پیشش باشم وآرومش کنم که!

-      میگی  دختره ی مریض رو چیکارش کنم هان؟

-      میبریمش یه مرکز درمانی،مرکز بیمار های روانی اونا مطمئناً بهتر ازما میتونن ازش مراقبت کنن درضمن به درمانش هم کمک میکنن

-      من نـمیــدونم هرکار دوست داری بکن ایوان،اون ازمن متنفره...زیرلب"چشم"ی گفتموبه سمت اتاقم رفتم وداشتم فکرمیکردم که به کدام مرکز ببرمش که صدای تق تق چیزی توجهموجلب کرد،به سمت صدا رفتم که سایه مردی رو  کنار کتابخونه ی اتاقم دیدم،همین که خواستم عکس العملی نشون بدم مرد برگشت ومن صورت انگلیسیِ ریموند رودیدم وگفتم:

-      اوه پسر نگرانم کردی!...بالبخندی که او زد در آغوش یکدیگر فرو رفتیم.قهقهه ای سر داد وگفت:

-      من زد در امابازنکرد ومن کلید داشت وآمد داخل ...به حرف زدن دست و پاشکستش خندیدمو گفتم:

-      اشکال نداره بشین منتظرت بودم...روی مبل نشست وگفت:

-      How are you?

-      Thank you

-      اوه من نداشت حواس،فارسی کرد صحبت

-      طوری نیس کم کم عادت میکنی ریموند،سخت نگیر.. وبعد ملیحه رو صدا کردم و درخواست دو تا قهوه ترک کردم رو به ریموند که با چشمای آبـی رنگش اتاق رو زیر ورو میکرد،گفتم:

-      سوژت رو پیدا کردی؟

-      Oh,no is very hard

-      غصه نخور درست میشه

-      چی نخوریم؟

-      هـــِه،منظورم اینه که درست میشه کارت نـاراحت نباش...لبخندی زد وگفت:

-      امیدوارم...ملیحه قهوه ها رو روی میز گذاشت و ریموند بعد از خوردن قهوه ها تشکر کرد وگفت:

-      من دیگه باید رفت،من خیـلی کار داشت،بایـد هر چه زودتر پیداکرد چهره دختر شرقی رو...از جاش که بلند شد روبه من گفت:

-      راستی اون قرارداد روجور کردم من... خوشحالیم روتوی چند کلمه خلاصه کردم و به انگلیسی گفتم:

-      Oh thankyou my friend dear

-      I am beg...خواستم تا دم درب ورودی راهنماییش کنم که ناگهان دربازشد وگیسو باموهایی ژولیده وچشمای اشکی تو چارچوب در ظاهرشد وگفت:

-      مــن میترسم گرگین سگ داره،گرگین ســگ داره! صدای بهت زده و آروم ریموند رو شنیدم:

-      Oh may god...گیسو خودشو توی آغوشم انداخت و گفت:

-      گرگین سگ آورده اون میخواد سـگ رو بندازه به جونم مثل بابام،مثل بابام..صدای گریه ی بلندش تموم فضای اتاق روپرکرده بود،اونو ازتوی بغلم کشیدم بیرون وبه سمت در رفتم،گرگین دیگه داشت شورشُ در میاورد.به سالن که رسیدم دیدم گرگین با اون قیافه ی همیشه ترسناک وموهای سیخ سیخی اش در حالی که قهقهه زنان قلاده ی سگ بزرگش رو تو دستش تـاب میداد وسـط سالن وایساده،با داد گفتم:

-      بســه گرگین تو میدونی گیسو مریضه،اون به سگ حساسیت داره،چرا اذیتش میکنــی؟

-      چون جای اون تو این خونه نــیـــســت!فهمیدی؟

-      باشه،باشه فقط چـند روز صبـرکن من اونو میبرم تیمارستان خـــب؟...اولش چیزی نگفت ولی چشماش برقی زد وبالاخره گفت:

-      جـــدی؟!

-      آره جدی،حالا اون سگ رو از اینجا ببر،زوود!... دتاشو به حالت تسلیم بالا آورد وگفت:

-      باشه،باشه رفتم...و بعد عقب گرد کرد و از در سوت زنان بیرون رفت...دلم به حال گیسو سوخت، اون از پدر و مادر روانـیش اینم از داداش نا تـَنیش،اَه.به سمت اتاق رفتم وقتی وارد شدم از اونچه میدیدم نزدیک بود شـاخ در بیارم،ریموند جلوی پای گیسو زانو زده بودوآروم داشت موهاشو نازونوازش میکرد گیسو هم مثل همیشه که بعد از شوک به زمین زل میزد،به زمین زل زده بود وفقط ناخن هاشو توی دهنش برده بودوسعی میکرد ازاون که هستن کوتاه ترشون کنه.بابهت صدا زدم:

-      ریموند؟...ریموندنگاهش روبه زور از صورت گیسو گرفت وگفت:

-      Oh she is very very very very beautiful... به صورت گیسو نگاه کردم موهای فرخورده ی مشکی تاپائین کمرش وصورت رنگ پریده ی سفیدبا چشمای قرمزوحالت عصبی که داشت و اون پیرهن سفیدساده بیشتر تـرس داشت نه زیـبایـی!.دوباره به صورت ریموند نگاه کردم شوخی تو صورتش دیده نمیشد و با اشتیاق به گیسو زل زده بود.به من نگاه کرد و درصورتی که سعی میکردکلماتش رو درست اداکنه گفت:

-      این هست سوژه من،این عالیه واگعاً(واقعاً)عالیه ...به سمت رموند رفتمو بازوش رو گرفتم وگفتم:

-      ریموندجـان این سوژه مفیدی برای تو کار نیست تو یه دختر شرقی برای بازیگری توی فیلم هایی آمریکایی میخوای ولی این دختر قادر نیست حتی کارهـای شـخصـی خودش رو انجـام بده! اون این توانایی رو نداره!من میخوام هرچه زودتر به یه مرکز درمانی ببرمش پس کوتاه بیاودیگه هم چیزی در این باره نگو

-      یعنی چی که مریضه؟خب خوب میشه،من خود،میبرم پیش بهترین دکترها و خوبش میکنم اون.چنگی تو موهام زدمو گفتم:

-      نه نه ریموند

-      اوه تو داشت سخت گرفت

-      اون اگه خوبه خوب هم بشه توانایی بازیگری رو نداره،خواهش میکنم بامن بحث نکن...و بعد دست گیسو رو گرفتم وخواستم ببرمش که صدا زد:

-      ایوان؟...برگشتم چشمامو توچشمای معصومش دوختم وگفتم:

-      جانم گیسو؟

-      گرگین سگ آورده،من میترسم!

-      نه عزیزم،بردمش بیرون،الان نه سگ اینجاست نـه گرگین...گردنشو کج کرد و گفت:

-      راست میگی ایوان؟...چشمامو بستم و باز کردم و بهش اطمینان دادم که چیزی نیست،اون هم باخیال راحت پشت سرم اومدکه دوباره ریموند جلوی راهم سبز شد و باصدایی که کمی خشم چاشنیش بود گفت:

-      ایوان،این دخترو یا به من داد یا اون قرارداد و رفاقتو و همه چیزو به هم زد،فهمیدی؟...دیگه داشت زیادی پررو میشد رفاقت به کنار حق نداشت اینجوری با مـن صحبت کنه انگـار زیادی بهش رو داده بودم!گفتم:

-      یعنی چی؟تو حق نداری با من اینجوری صحبت کنی! اینی که داری در موردش حرف میزنی کالا نیست که آدمه بعدهم دختر عـموی منه،من اونو از سر راه نـیاوردمش که بدم به تو،ریموند!...باحالت بهت به دور وبرش نگاه کرد وبعد گفت:

-      من 3-4سال با تـو هست، و تو دونست که من6ماهه دنبال دختر شـرقی با صورت مـعصوم گشت یه صورت شرقیِ خاص اماتو اینو از من دریغ کرد!..ناخنمو به سمتش گرفتم وگفتم:

-      من چیزی رو از تو دریغ نمیکنم80میلیون ادم تو ایرانه به من چه؟من چمیدونم خب بگرد یکی دیگه روپیدا کن من اجازه نمیدم گیسو رو جایی ببری!

-      ولی من تونست اونو LIVERYداد از این بیمـاری، اونو GRANDکردوبه TIP TOP رسوند...چشمای آبیش رو به صورت گنگ گیسو دوخت وگفت:

-      اون هست ANGELرویـایی!...پوفی کشیدم،نخیر این یارو به هیچ صراطی مستقیم نیـست اصـلاً حرف آدم حالیش نیست.توچشماش زل زدم از این مردانگلیسی همه چی برمی اومد.دلم نمیخواست اتفاق بدی برا گیسو بیفته،گیسو رو دوست داشتم،واسم مهم بود، دختر عموم بود،هم خونم بود،حتـی حالا که مریضم بودنمیتونستم این اجازه رو به خودم بدم و برم بسپارمش دستِ یه مرد اَجنـبی گـرچه ریموند دوست قدیمیم بود ولی خب نمیشه به یه خارجی اعـتماد کرد.عاجزانه خواستم دوباره واسش توضیح بدم که گیسو دستمو کشید وگفت:

-      ایـوان؟...نگاش کردم که گفت:

-      ایوان؟من مریض نیستم بگو این بره دوسـش ندارم من نمیخوام هیچ جا برم میخوام اینجا باشم پیش تو!...اوه عزیزدلم توتموم عمرم اینقدرمعصومیت رو تو یه آدم ندیده بودم،لبخندی زدمو گفتم:

-      باشه گیسوجان،تو برو تو اتاقت بخواب،گرگین هم نـیـست...چند قدمی جلو رفت و روبـروی ریـموند ایستاد وگفت:

-      برو،بـرو من باتو هیچ جا نمیام من مریض نیستم من میخوام پیش ایوان باشم!...بعد باحالت جنون مشت هاش رو روی سینه ی ریموند میکوبید و جـیغ میزد:

-      برو برو برو...ریموند هم که هیکل فـوق العاده ورزشکاری داشت اصلاًهیچی حس نمیکرد وفقط زل زده بود به گیسو،ناگهان اونو کشید تو بغلش و محکم به خودش فشرد وگفت:

-      هـیس هیـس آروم بـاش آروم بـاش،من نگفت که تو مریض هست من نخواست تو رو جایی برد عزیـزم،من دوسـتت دارم دختر کوچولو آروم باش!...گیسو که دیگه خـسته شده بود نفس نفس میزد و خون غلیظی از بینیش پائین میومد به سمت ریمون رفتم،گیسو رو ازبغلش کشیدم بیرون وگفتم:

-      مرتیکه،فکر کردی اینجاهم انگـلیسه؟توحق نداری به ناموس من دست بزنی،گمشو از خونه من بیرون، برو بیرون نه دیگه میخوام تورو ببینم نه قرار داد دیگه واسم مهمه،هــِه دوسـش داری؟تو بـیجا کردی دوسش داری!...و بعد از اتاق اومدم بیرون وگیسو روبه اتاقش بردم ودراتاق قفل کردم وقتی برگشتم تو اتاق دیدم ریموند نیست،مرتیکه،آدمش میکنم!روی تخت نشستم وسرمو تو دستام گرفتم،کم کم منم داشتم دیوونه میشدم،روی تخت درازکشیدم

وگوشیموازجیبم درآوردم دستموروی یکی ازآهنگای "محسن ابراهیم زاده"فشردمو آهنگplayشد:

امشب یه غم تو دلمه که بازم سر وته نداره

یادش کاری میکنه که چشمام تاخودِ صبح بباره

هرکی یه روز اومد توی دله من فرداش رفت

قلبی که یه عصری به من داده بود و برداشت و رفت

بی قراره،دلم بی تو آروم نداره،نگم برات

اما یه چند وقتیه نیستی حس و حال نداره،بیماره

رفتی واسم خوشی ساعتی شد،عشق تو ازهم^^^شد

جاده ها بعد رفتنت به این دلم بی حرمتی شد

بد کردی به دلم،چیزی نمونده توی دلم

هرچی دیدم بهت خندیدمو

هی به روت نیاوردم که نگی وسواسه

نپرسیدی از خود دلم کی به جز تو حساسه    

...صداشو دوست داشتم آرامش داشت چیزی که زندگی من نداشت،چشمامو بستم وسعی کردم بعد ازیه روز پر تنش بخوابم

           *گــــــــــــــــــــــــــــــرگــــــــــــــــــــیـــــــــن*

باید یه کاری کنم این دختره دیگه هیچ وقت پاش به این خونه بازنشه،خدای من چقدر ازش متنفرم،حتی اگه یه مرکز درمانی هم بره حتی ممکنه بعد از 10سال هم که شده امکان برگشتش هست ومن تحمل وجودش رو ندارم بایدیه نقشه ای بکشم،هِه بعدازمردن اون زنیکه تموم اموال مال من میشه و از دست همـشون حتی اون ایوان مزاحم هم راحت میشم.

درحالی که موهای نرم سگ خوشگل وبزرگم(رِکس)رونوازش میکردم به خودم گفتم:"گرگین فکر کن فکرکن پسرببین چه طور میتونی سایه نحس اون روانـی رو از روی این زندگی خراب شده محوکنی.

با صدای پارس رکـس چیزی به ذهنم رسید آره فــرار، فراریش میدم،باید یه کاری کنم فـرارکنه،هه سرگذشت یه دخترفراری قطعاً خوشایند نیست،قهقهه ام تو صدای پارس رکس غرق شد،باخودم زمزمه کردم:"ازت متـنفـرم گیسو نادری،متــــنفرم!"

                   ********

ساعت 5عصر بود،هوای ابـری دل هر نـفس کشنده ای رو میگرفت گرگین چشمای سبزشو دور تا دور سالن بــزرگ و مجـلـل خونه چرخوند،به طرف اتاق گیسو رفت و دست گیره ی در روتوی دستای استخونیش گرفت وچندبارتکون داد

-      لعنتی قفله!..لگدی به درزدوبه طرف اتاق ایوان رفت،در رو بازکرد روی تخت درازکشیده بودودستش روبه صورت قائم روی صورتش گذاشته بودآهنگی از گوشیش که روی محسن ابراهیم زاده جا خـوش کرده بود و درحال پخش بود.

کُتش روی جالباسی بود به سمت کت رفت و توی جیب هاش رو گشت،ولی کلیدی پیدا نکرد به سمت کشوی کنارعسلی رفت وشروع به گشتن کرد کم کم داشت ناامید میشد که احساس کرد سرناخن هاش به چیز سردی برخوردکرد،سریع اونو جلوکشید وبیرون آورد که فهمید این همون کلید مورد نظرشه باشوق اونو بالا اورد وبوسید وگفت:

-      خودشه...ایوان تکون کوچکی خورد که گرگین سریع ازجاش برخاست وازاتاق بیرون رفت وقتی به اتاق گیسورسید صدای تیک درلبخندروی لباش آورد،وارد اتاق شدگیسو درحال شونه زدن موهای عروسک کهنه و رنگ ورو رفتش بود وباخودش زمزمه میکرد:

-      عروسک خوشگلم ببین چقدر موهات خوشگل شدن،خودم برات شونشون زدم قبلنا مامانم موهای منو شونه میزدبعدواسم خرگوشی میبست توهم میخوای موهاتو خرگوشی ببندم؟هوم؟..گرگین به گیسوکه مثل دختر بچه ای5ساله شده بودنگاهی انداخت وپوزخندی زد او،اونقدرتوی افکار ودش غرق بود که اصلا متوجه اومدن گرگین نشد،نزدیک گیسو شد وروی تخت نشست سعی کرد این یک ساعتم که شده با اون خوب باشه که بتونه نقشش روعملی کنه دستی رو موهای گیسو کشید و آروم زمزمه کرد:

-      به به چه موهای قشنگی،موهای توازموهای عروسکت خوشگل ترن!...گیسو اول باشک سرش روکمی چرخوند ولی بعدتا گرگین رو کنار خود دید از ترس جیغی کشید وخود روبه دیواربغل تخت چسبوندوباچشمایی از حرقه بیرون زده وبا عجزبه صورت گرگین خیره شد وبا لکنت گفت:

-      تو،تو،ای،اینجا،چ،چی،چیکار،می،میکنی؟

-      آروم باش خواهـری گــلم،من نیومدم اذیتت کنم، درسته خیلی عذابت دادم،ولی امروزاومدم یه چیز مهمی روبهت بگم،بالاخـره هرچی باشه ما خواهر و برادریم،نه؟...گیسوباز باحالت گنگی نگاهش کرد  که گرگین کمی به اونزدیک ترشدوچشمای سبزوحشیش روبه چشمای معصوم گیسو دوخت،فقط برای لحظه ای شایدکمتراز یک ثانیه قلبش از کاری که میخواست درحق خواهرش انجام بده لرزید ولی بعد سریع به خودش مسلط شد،درنقشش فرورفت بنابراین دهن باز کرد وگفت:

-      مامان باایوان تصمیم گرفتن که توروبه یه مرکز درمانی ببرن مـیدونی مرکز درمانی چیه؟...گیسو سرش رو به علامت منفی بالاآوردوموهای عروسکش رو و دورناخن های قرمزش پیچوندبااِضطراب به گرگین چشم دوخت.

-      جاییه که میخوان تورو اونجا اذیت کنن اونافکر میکنن تویه روانیه مریضی برای همین تورومیبرن تیمارستان،اونجاهمه دیوونن تورومیبندن به تخت اذیتت میکنن،زندونیت میکنن،میفهمی؟...گیسو تند تند سرشو کون داد وگفت:

-      نه،داری دروغ میگی تو دروغـگویی،عـوضـی ایوان همچین کاری نمیکنه،اون منو دوست داره!..گرگین قهقهه ای سرداد وگفت:

-      ساده نباش گیسو اون تو رو دوست نـداره اگه تا الانم پیشت مونده فقط وفقط به اجبارِعمو بود نه چیز دیگه ای،توباید ازاینجا فرارکنی،فرارخیلی بهتر از اینه که زندونی شی،هوم؟...گیسو پاهاش رو توی شکمش جمع کردو سرش رو روی پاهاش گذاشت و زمزمه کرد:

-      سردمه!...گرگین پوفی کشیدخسته شده بود انگار این دختر روانی تر از اونی بود که فکر میکرد روانی تر از اونی که بتونه اعمال دور وبرش رو تجزیه کنه.گرگین دوباره نزیک گیسو شد وگفت:

-      اگه بخوای فرارکنی من کمکت میکنم باشه؟میخوای ازدست این خونه و ادماش راحت شی؟

-      نه،ایوان خوبه،دوسش دارم!..گرگین در حالی که از عصبانیت در حال منفجر شدن بود از طرفی هم نمیتونست صداش روبالاببره چون باعث بیدار شدن ایوان میشد،درحالی که دندوناش رو روی هم می فشرد گفت:

-      آخه روانی،اون تورو میخواد چیکار؟فکرکردی تو واسش مهمی احمق؟اون اصلاًکاری باتونداره میخواد ببرتت تیمارستان اینو تو اون کله پوکت فرو کن اَه

-      اون این کارو نمیکنه،من میــدونم!...گرگین از جاش بلندشد درحالی که به سمت درمیرفت گفت:

-      باشه،باشه من میرم و توهم وقتی2روزدیگه ایوان انداختت توی تیمارستان اونجا میون یه گَله سگ زندونی شدی میفهمی که من راست گفتم یاایوان..  گیسوبه سرعت ازجاش بلندشد بازوی گرگین روگرفت و با التماس گفت:

-      نه،نه من از سگ میترسم،توروخدا کمکم کن گرگین باشه؟باشه؟...لبخند روی لبای نازک گـرگین نقش بست باخود زمزمه کرد:"تیر آخر وتمام."

به سمت گیسو برگشت وگفت:

-      باشه من کمکت میکنم از این خونه فرارکنی ولـی بعدش کارخودته،من دیگه بعدازفرارت کاری باهات ندارم این آخرین لطف من درحق توئه،فهمیدی؟

-      باشه فهمیدم،فقط کی باید فرار کنم؟

-      امشب خودم خبرت میکنم فقط حواست باشه به هیچ کس چیزی نگی باشه؟

-      باشه!...گرگین از اتاق بیرون اومدودر اتاق رو قفل کرد به سمت اتاق ایوان رفت تاکلیدو سرجاش بزاره که توی راهرو مادرش رو دیدمادرش با اون نگاه سردویخی همیشگیش اونو برانداز کرد وگفت:

-      هه،چه عجب من تورو دیدم،کجا بودی؟

-      هیـچی،هـمین دور و بـرا بودم،گفتم یه سَـری به والـده ی گــرام هم بزنم!...پوزخندی روی لبای ترک خورده ی سلما نشست و بعد زمزمه ی خش دارش که میگفت:

-      گمشوگرگین،فقط از چشمام گمشو!...گرگین دستاشو به حالت تسلیم بالا اورد وگفت:

-      باشه،باشه مامی،عصبی نشو،الان میرم...وبعد به سمت در ورودی رفت اما قبل ازخروج کلید رو روی زمین انداخت وخارج شد.سلما سری تکون داد و با خود گفت:

-      حالم از هرچی از اون مرد دیـوونه به جا مونده بهم میخوره...بعد به سرعت به طرف یخچال رفت و قرص های اعصابش رویکی یکی روی زبونش میریخت و باآب گرم توی لیوان روی میز اونها رو به داخل معدش میروند روی صندلی اشپزخونه نشست وسرش رو میون دستاش گرفت وگفت:

-      کی این کابوس تموم میشه؟دلم آرامش میخواد،حالا هرچی که ازسالار به جامونده این ارامش رو ازمن صلب میکنه...

   

رمان عشق وغرور قسمت 7...
ما را در سایت رمان عشق وغرور قسمت 7 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahab344552 بازدید : 355 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 1:59